بدن های متلاشی شده…چشم های خالی که معلوم نیست به کجا نگاه می کنند…دست هایی که هرکدام یک طرف را نشان می دهند و پاهایی که هر کدام انگار دارند جایی می روند… این که ریتا و Eve نیستند و کی برود ؟…”باران”! نه من از مرگ نمی ترسم…نه انفرادی اش و نه جمعی اش! …من از مرگ غمگین ام. فقط. جان می دهم تا بعد از ظهر…

_ یک ریپورت” ساده و مختصر”!! از ز.ه.ر.ا ک.ا.ظ.م.ی و “آقای”!!!! م.ر.ت.ض.و.ی می شه بنویسی پلیز؟ توی سرم داد زدم که “ساده و مختصر”؟!…”آقای”؟!…بعد یادم می افتد که کی هستم و آن طرف کی هست و اصلا ما این جا چه می کنیم و چه نمی کنیم و فقط می گویم : sure ده تا پیج و کوفت و زهر مار باز می کنم… از آن صفحه سرم محکم می خورد به آن یکی صفحه… از آن تصویر پرت می شوم به آن یکی تصویر… از آن فیلم کشان کشان می برندم به آن یکی ادامه مطلب

روز ِ طوفان وار ِ سخت. مجبور شدم دست های ام را گذاشتم روی قلبم و به همان سمت که پر از ماشین توی جاده می رفت و من زل زده بودم توی “بهترین” ِ روزوشب اما شد بودن ِ تو. کنسل کردن تاکسی و بردن ام نشستم توی هواپیما و گوشم پر از باران تویی ِ چهارتار و…کنده شدم…

ایستاده ام روبروی”بابا”!…من می گویم “بابا” و نمی گویم مثل همه “سر ِخاک ِ بابا”. “سر ِ خاک” و “خدا بیامرزدش” چیزهایی هستند که هیچ جوری نمی توانم بچسبانم شان به کلمه ی “بابا”. ایستاده ام روبروی بابا و دارم برای اش می گویم از روزهای ام که سنگینی نگاهی از دور می افتد روی صورت ام. سرم را می چرخانم و نگاه اش می کنم. چشم در چشم می شویم و راه می افتیم سمت ِ هم. مادر هدیه. این جا چه می کنی باران جان؟. پدرم!. شما این جا چه می کنید “مامان ادامه مطلب