این چندمین جمعه ای است که مجبور شده ام بیایم سر کار. همین چند دقیقه ی پیش نیمه کاره های ام تمام شد و حالا نشسته ام و به طوفان هفته ها و روزهای قبل فکر می کنم. روز به روزش را شفاف به خاطر می آورم. مهم نیست که حالا با همه ی خسته گی ام باید رانندگی کنم و برگردم خانه. مهم این است که کمی…فقط کمی احساس می کنم دریای این روزهای ام آرام گرفته. پدر بزرگ را گذاشتیم کمی آن طرف تر از بابا که تنها نباشند. تمام مدتی که همه ادامه مطلب

حق با همه گیان است. سوییس بهشت است. آرام…مرتب…هوا و خیابان های براق…آدم هایی با چشم های پر از آرامش.. طبیعت همه جا پخش است. هر گوشه را نگاه میکنی یاد کارتون بچه های مدرسه آلپ می افتی.. خیلی جاها هم آنت و لوسین!…کوه های آلپ نفس ات را میگیرند…حالا میفهمم چرا نینو همیشه میگفت که میخواهد بیاید ژنو و آرام یک گوشه ای زنده گی کند. لحظه هایی هست که این جا حس می کنی مردمی که این جا زنده گی می کنند چه می دانمد آن طرف دنیا مثلا توی عراق، سوریه، اوکراین ادامه مطلب

سوغاتی های برادرک…مادرک و نازی را با وسواس می گذارم توی بگ های جداگانه. همیشه سوغاتی دادن را دوست دارم. سوغاتی دادن بهتر از هدیه ی همین جوری دادن است. به این فکر می کنم که برای خودم و نازی کفش های عروسکی ِ یک شکل ِ زارا خریده ام و از تصور ِ لحظه ای که می خواهم به نازی نشان شان بدهم دل ام پر از ذوق می شود. همه ی روز را توی آفیس به شان نگاه می کنم مدام و بعد هم نگاه ام به ساعت که کی بشود ساعت پنج ادامه مطلب

روز ِ طوفان وار ِ سخت. مجبور شدم دست های ام را گذاشتم روی قلبم و به همان سمت که پر از ماشین توی جاده می رفت و من زل زده بودم توی “بهترین” ِ روزوشب اما شد بودن ِ تو. کنسل کردن تاکسی و بردن ام نشستم توی هواپیما و گوشم پر از باران تویی ِ چهارتار و…کنده شدم…