دست می کشم روی موهای ف و دست های بابا و دل ام می خواهد دست بکشم از زنده گی…

بعد از ظهر همان روزی که بابا را گذاشتیم توی خاک، من و نازی و برادرک و چند نفر دیگر دوباره برگشتیم بهشت زهرا. دل کندن کار آسانی نیست گاهی. حالا چه از یک آدم باشد…چه از یک وجب خاک. برادرک عکس بابا را گذاشت و نشستیم دورش. یادم نیست چه قدر نشستن و “گریه خاطره” مان طول کشید. شاید سال ها…سی سال برای من و بیست و هفت سال برای برادرک شاید. نگاه ام روی عکس بابا بود که یک دفعه دیدم یک “زنده ی میلی متری” روی عکس بابا راه می رود. همان ادامه مطلب

بی خود و بی جهت حس خوبی به اش نداشتم از همان اول. خیلی بی خود و بی جهت هم نبود البته. من معرفی اش کردم به گروه و بعد آن قدر گند زد توی تمرین ها و اجرا و از آن طرف هم وقتی توی آن شرکت کذایی بودم با آقای ی ریخت روی هم و خلاصه آجر آجر اضافه کرد به دیوار “خوشم نمی آد ازش” ِ من! اعتراف اش ساده نیست اما من آدم کثیفی هستم اگر داستان ام بشود ایگنور کردن ِ یک نفر. آن قدر زشت و زننده این کار ادامه مطلب

مخاطبان جان، خلاصه بگویم؟ یکی از بازیگر های نمایش ما دچار نقص فنی شده و ما کلا همه گی در گِل ایم عمیق. زبان فرانسه دان ِ علاقه مند به تاتر با قابلیت حفظ متن در یک ماه یافت می شود این جا؟ متن سخت و پیچیده نیست فقط نیازمند وقت و تمرین است! یافت می شود؟:( برای اطلاعات بیشتر با اینجانب که نقش اول ِ گردن شکسته ی نمایش نیز هستم و با فرد ِ نقص فنی دارای دیالوگ های متمادی هستم تماس بگیرید و یک گروه را از نگرانی و نیکول را از ادامه مطلب

بچه ها با اولین شات گرم می شوند و شروع می کنند. من یک و دو را می روم بالا و بعد چشم می چرخانم و صندلی ِ خالی ِ گوشه ی کلاب را نشان می کنم و به زور از لای جمعیت رد می شوم و می نشینم. احساس می کنم امن ترین جای دنیا را دارم آن گوشه. دینگ دینگ ِ وایبر چند ثانیه بعد.” behind you”. برمی گردم و پشت سرم را نگاه می کنم. لبخند می زند. بی زحمت و تلاش به دل ام نشسته. خم میشود و پیشانی ام را ادامه مطلب

فکر کن انسان در غربت باشد آن هم از نوع عرب اش!.( همین امروز بود که یادمان دادند که ایمان داشته باشیم و روی مردم کشورها اتیکت نزنیم و خلاصه همه برادر و خواهر و بی طرفیم. علامت تعجب. باز من می گویم این دوره اسم واقعی اش brain wash است و باز هیچ کس باور نکند. علامت تعجب.) فکر کن انسان در غربت باشد آن هم از نوع عرب اش. از بوق صبح تا کله ی سگ مجبور باشد سر کلاس بنشیند. بعدش، از هزار لحاظ عاطفی و عشقی و دلتنگی و جنسی و ادامه مطلب

فی الواقع انگار و ظاهرا همه چیز خوب است. دوره کند پیش می رود اما از هر لحظه اش انگار “سال ها” یاد میگیرم. به هم دوره ای ها عادت کرده ام و آن ها هم به من. آن قدر اخت شده ایم که توی تاکسی سرم را بگذارم روی شانه ی یکی و اشک های ام بیایند و هیچ نگوید و فقط دست اش را بیندازد دورم و حتی روز بعدش هم نپرسد که چه شد مرا و فقط بپرسد که بهترم یا نه. آن قدر اخت شده ایم که برویم بار و تا ادامه مطلب

اردن نامه/ یک این اولین بار و شاید آخرین بار توی زنده گی ام باشد که امروز قرعه کشی شد برای گروه ها. شدیم عجیب ترین اکتیویتی ِ امروز نقشه ی نظامی ای این سه تا حرف “ج” ، “ن” ،

روز ِ طوفان وار ِ سخت. مجبور شدم دست های ام را گذاشتم روی قلبم و به همان سمت که پر از ماشین توی جاده می رفت و من زل زده بودم توی “بهترین” ِ روزوشب اما شد بودن ِ تو. کنسل کردن تاکسی و بردن ام نشستم توی هواپیما و گوشم پر از باران تویی ِ چهارتار و…کنده شدم…

ایستاده ام روبروی”بابا”!…من می گویم “بابا” و نمی گویم مثل همه “سر ِخاک ِ بابا”. “سر ِ خاک” و “خدا بیامرزدش” چیزهایی هستند که هیچ جوری نمی توانم بچسبانم شان به کلمه ی “بابا”. ایستاده ام روبروی بابا و دارم برای اش می گویم از روزهای ام که سنگینی نگاهی از دور می افتد روی صورت ام. سرم را می چرخانم و نگاه اش می کنم. چشم در چشم می شویم و راه می افتیم سمت ِ هم. مادر هدیه. این جا چه می کنی باران جان؟. پدرم!. شما این جا چه می کنید “مامان ادامه مطلب