به گمانم دیگر جدی جدی روزهای آخری بود که با هم بودیم و تو حتا کوچک ترین انگیزه ای برای آمدن نشان ندادی. تا چند ساعت دیگر می روم دکتر و نمی دانم این بار دیگر می خواهد مثل پزشکان کدام کشور تصمیم بگیرد! ولی حس ام می گوید که احتمالن فردا صبح باید شال و کلاه کنیم و با پای خودمان برویم بیمارستان و چند روز بعد با تو برگردیم خانه. عجب تصویر عجیب و غریبی ست هنوز بعد از نه ماه بودن ات و فکر کردن بهت! این چند وقت خیلی با ترنج ادامه مطلب

از بیمارستان تلفن زدند و گفتند که فردا گوش به زنگ شان باشم و هر وقت که تماس گرفتند بروم بیمارستان برای بستری شدن و داستان ِ اینداکشن و مخلفات اش. ساک ِ پسرک و خودم را دوباره چک کردم که مبادا چیزی را فراموش کرده باشم. نمی دانم چرا اما کابینت ها را ریختم بیرون و همه شان را مرتب کردم!…به مامان و خاله که قرار است برای تولد پسرک پای سیب درست کنند مسیج دادم که هر چه درست کردند ، نصف اش را بدهند برادرک تا توی شهرک بچرخد و بین کارگران ادامه مطلب

مرا ببخشید که هنوز فرصت نوشتن نیافته ام. این کوتاهه برای آن هایی ست که هنوز چشم انتظارند اما دعاهای شان پیشاپیش همراه من و پسرک بود. مستقر که شویم در خانه ، بر می گردیم.

شب های اولی که آمده بودی توی خانه، من و آقای نویسنده فکر می کردیم که باید یک نفر حتمن بیدار باشد و نگهبانی تو را بدهد!..این بود که وقتی یکی مان می خوابید آن یکی بیدار بالای سر تو می نشست که مبادا اتفاقی بیفتد برایت!…اگر می پرسیدید ازمان که چه اتفاقی ، نمی توانستیم جواب دقیقی بهتان بدهیم البته. ولی خب فکر می کردیم که باید بیدار باشیم و بنابراین همان کار را می کردیم. بعد تر دیدیم که اگر دو نفرمان هم بخوابیم اتفاقی نمی افتد و کم کم ترس مان کم ادامه مطلب

یک شب مثل همه ی شب های دیگر بود. کمی با حالی خوش تر. ندیده و نشناخته بهش گفتم که به همسرش که اینجا تنهاست بگوید که بیاید خانه مان و با هم گپ بزنیم و شاید کمی حال ِ روزهای عجیب و غریب و غربت ش عوض شود. از تعداد انگشت های یک دست هم کمتر توی زنده گی ام این کار را کرده ام و از هیچ کدام هم پشیمان نیستم. من به آن لحظه ی عجیبی که یک دفعه دلت می خواهد همه ی درهای ِ پرایوسی ِ مجازی و حقیقی ات ادامه مطلب

حال و روزش وخیم گزارش شده است. وخیم تر از هر وقتی. وخیم تر از هر سی و چهار سالگی ای. نه نقاشی ای می کشد، نه می نویسد و نه آن طور که باید و شاید می خواند و نه وقت برای خودش دارد. از من اگر بپرسی می گویم آدم ها همان قدر عمیق هستند که تنها هستند و فرصت فکر کردن به همه ی دنیای شان را دارند. تنهایی فیزیکی منظورم است. چیزی که در پنج شش ماه گذشته روی هم دو ساعت هم نداشته است و اگر هم داشته، در فکر ادامه مطلب

آن قدر رفت و آمدم به این مکان مجازی، که نمی دانم چون مجازی ست اصلا می توان به آن “مکان ” گفت یا نه، کم شده است که خاطرم نیست که نمای وبلاگ را خودم عوض کرده ام؟ یا خودش عوض شده است ؟ یا کسی وقت گذاشته و مرا هک کرده و نمای وبلاگم را عوض کرده است چون نمای قبلی خیلی توی ذوق ش می خورد! و این یعنی که ته ذهنم فکر کنم که آه من آن قدر معروف و مشهور هستم که هک می شوم و یا هیچ کدام از ادامه مطلب

کارآموزی زودتر از آن چه فکرش را بکنم تمام شد. آن قدر از روز اول به به و چه چه من را گفتند و آن قدر برای شان کارهای بنیادین کردم و زیرساخت های آفیس شان را سر و سامان دادم، که فکرش را هم نمی کردم که آخرش بگویند:” ما بودجه برای پوزیشن شما نداریم و خدانگهدار”. و خب اصلا قرارمان هم همین بود. قول ِکارآموزی را داده بودند اما قول کار را نه. فقط نمی دانم چرا دو سه روز اوقاتم تلخ بود و با این جمله ی آقای نویسنده کامم شیرین شد ادامه مطلب

صبح ِ اولین روز کار جدیدم، قبل از خارج شدن از خانه دو کار بیشتر نداشتم. اول تلاش برای پوشاندن پف ِ چشم های م که ثمره ی خون گریه کردن های دو شب قبل برای پرواز شماره ی ۷۵۲ اوکراین بود. دوم، که آن هم از نوع همان تلاش اول بود، تلاش برای زنده نگه داشتن حس ِ خشک شده ی امید به زنده گی بود که از قضا آن هم ثمره ی همان خشم و استیصال ناشی از زنده زنده بلعیده شدن ِ پرواز ِ پروانه وار ِ ۷۵۲ اوکراین، توسط وزغ صفتان ادامه مطلب

http://fridaplasticworld.com/ بلاگ اسکای عزیز، از این که به عنوان میزبان، کاری کرده ای (بخوانید غلطی کرده ای!)که هیچ کدام از مطلب های ده سال گذشته ام را نتوانم به خانه ی دیگری منتقل کنم از تو سپاسگزارم! تو هم یک مشت هستی نشانه ی خروار. اگر این سیاست را در پیش گرفته ای که به قول خودت، کسی از این جا کوچ نکند، احتمالا یادت رفته که آدم ها اگر مجبور باشند، عزیزان شان، کشورشان، خاطره های شان و هست و نیست شان را می گذارند و می روند… دیگر چه برسد به ده سال ادامه مطلب