لعنت به هر چی رفتنه…

از صبح یک سره دارد باران می آید. هوای مودی ِ این جا را دارم باور می کنم کم کم. یک روز آفتاب آن چنان می تابد و هوا آن قدر گرم است که نفس ات بند می آید و روز بعد آن قدر خنک می شود که مجبور می شوی دوباره آستین بلند و ژاکت بپوشی حتی. صبح یکی از دوستان ِ نه چندان صمیمی ِ دوران مدرسه ویدیویی را توی پیج فیس بوک اش گذاشته بود. شب است و باران می بارد و دارد راننده گی می کند توی فیلم. نور ماشین های روبرو با قطره های باران پخش شده و روزبه نعمت اللهی دارد نفس نفس را می خواند..”.لعنت به هر چی رفتنه…این بغض سنگین با منه…سنگین تر از خواب زمستون…حالم بده بده…نفس نفس بند اومده…دارم می خونم تو خیابون…”
نشسته ام توی ماشین ام. ساعت از دوازده نیمه شب هم گذشته و دارم از میهمانی برمی گردم. سرم سنگین است و طبق معمول قاطی خورده ام…شیشه را داده ام پایین و روسری ام افتاده…صدای موزیک را زیاد کرده ام و اشک های ام می آیند و سیگار می کشم و دارم از پارک وی رد می شوم …بعدش میله…هتل استقلال را نگاه می کنم…بعدش اوین و آن کافی شاپ ِ کوچک ِ همان حوالی…بعدیادگار جنوب و یک دفعه راهم را کج می کنم و …میدان ازادی و چند دور دورش می زنم..”.بغضم با گریه وا نمی شه…باید فراموشت کنم اما نمی شه…”..ضلع جنوبی میدان می زنم کنار و زل می زنم به میدان که رنگ اش عوض می شود مدام و منتظرم تا سیگارم تمام شود.دوباره راه ِ آمده را برمی گردم و آرام می رانم تا خانه. ساعت از یک هم گذشته. کلید می اندازم و هنوز در را کامل باز نکرده ام که دماغ های کوچک ِ ترنج و تورج از لای در می آید بیرون. کیف ام را می اندازم روی مبل و جفت شان را بغل می کنم و می برم شان توی اتاق خواب که کمی ذوق کنند. لباس های ام را می اندازم روی صندلی و با صورت ِ نشسته و کرم ِ دور چشم نزده، می روم توی تخت. ساعت موبایل ام را تنظیم می کنم پنج و نیم صبح و لعنت می فرستم به خودم و دیر خوابیدن ها و زودبیدار شدن ها و خسته و کوفته بودن ها. تورج می پرد روی دلم و ترنج می خزد زیر پتو و من آقای نویسنده را از پشت بغل می کنم.”اومدی؟” “بله” “خوش گذشت؟” “بله” “خوبی؟” “بله” “ترنج و تورج این جان؟” “اوهوم” “شب به خیر” “شب به خیر” …
بیدار که می شوم، هنوز دارد باران می آید. آهنگ روزبه نعمت اللهی توی گوش ام است. هزاران بار خوانده و هزاران بار توی خواب بغض کرده ام حتمن. آقای نویسنده روی صندلی اش نشسته و تورج و ترنج کنارم نیستند. پنجره ی کنار تخت که فقط کمی بالاتر از سطح ِ پیاده رو است را باز می کنم و باران را بو می کنم. می دانم که دلتنگی سخت ترین قسمت ِ داستان ام است و باید باهاش کنار بیایم. بلند می شوم. باید به مادرک زنگ بزنم و با برادرک کمی سربه سرش بگذاریم و برای شان از کار داوطلبانه ام بگویم و …باور کنیم که همین که حال مان خوب است و سالم هستیم ، خوب است و دوری و آن سر دنیا بودن، آخر دنیا نیست.
موزیقی توی ماشینی. روزبه نعمت اللهی ، نفس نفس

یک نظر برای مطلب “لعنت به هر چی رفتنه…”

  1. ناشناس

    سارا *** مریض شدم یک هفته س دارم از درد میمیرم تا حالا اینهمه درد نکشیدم گلوم چرک کرده علاوه بر چندتا افت دیروز همش بیمارستان و سرم و اینا یادت افتادم ماها باهم رفتیم غربت تو غرب غرب من شرق شرق مواظب هواهای کلنگی شون باش مریض نشی برای منم.دعا کن راستی از کلاسهای زبان کبک گفتی که خیلی.حساب کتاب.داره برعکس استرالیا اینجا دیرمیای زودمیری کسی اذیت نمیکن مهربوننن و انعطاف پذیر و مثل روستایی ها تو خیابون پیرزنها بهت سلام میکنن *** سارا…هوای کلنگی رو تو مواظب باش دخترک. اره همزمان بودیم…دلتنگی ها و مریضی ها و خوشی ها و تنهایی ها منتظرمونن. قوی باش . یکی شبیه تو ، توی غرب غرب دوستته:)
    سارا *** سارا…هوای کلنگی رو تو مواظب باش دخترک. اره همزمان بودیم…دلتنگی ها و مریضی ها و خوشی ها و تنهایی ها منتظرمونن. قوی باش . یکی شبیه تو ، توی غرب غرب دوستته:) ***
    سیمین *** :**** ***
    کامشین *** تو کلمات را زیبا و بی نظیر کنار هم می چینی و من روی نگفتن، قفل می شوم… با قلبی که همه ی چیزهای خوب دنیا را برایت می خواهد! ***
    *** یک بار حالت دست یک مجسمه مومی در یک نمایشگاه خونگی توی یک شهر فسقلی کنار دریاچه انتاریو کاری با من کرد که تا الان سه ساله بدون اشک گریه می کنم. دلتنگ نشو …نی نی جا کم میاره ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *