این قصه سر ِ…

پزشک بابایی همان جا، دقیقا همان جا و همان نقطه ای که آن یکی دکتر ایستاد و گفت پدرتان دو هفته وقت دارد برای زنده گی، ایستاد و گفت:” سرطان کبد. شیمی درمانی …”!!
درد یعنی. درد کشیدن یعنی. یعنی بابایی نحیف و کوچک ام درد بکشد و بجنگد با سرطان؟ همانی که بابای ام جنگید و نشد؟…
من اما بیشتر ار همه نگران مادرک ام. که قرار است آن دردهایی را بکشد که من و برادرک کشیدیم. درد ِ درد کشیدن ِ بابا…

یک نظر برای مطلب “این قصه سر ِ…”

  1. ناشناس

    sheyda fandogh *** سفر سلامت دخترک بارانی *** مرسی شیدا. بهتر تری؟
    شاه بلوط *** مرسی شیدا. بهتر تری؟ *** دقیقنننننن دقیقننننننن. من هم فقط دست هاش…دلتنگ دست هاشم
    هیما *** نمیدونم چرا تا یاد بابام میفتم اول از همه گرمی دستهاش یادم میاد…دیدم تو هم نوشتی… یه وقتایی که بهش فکر میکنم حتی این گرمی رو حس میکنم *** مرسی هیمای عزیز. گاهی همیشه رفتن خوبه:)
    دختر نارنج و ترنج *** دقیقنننننن دقیقننننننن. من هم فقط دست هاش…دلتنگ دست هاشم *** مرسی ترنجک من:) این جا همه چی خوبه . خدا قسمت کنه:)))
    *** سفر حالتو خوب میکنه باران چه به موقع چه خوب که راهی شدی حسابی خوش بگذرون ***
    *** مرسی هیمای عزیز. گاهی همیشه رفتن خوبه:) ***
    *** بارانک من پست قبلیت رو همون روزی که نوشتی خوندم… اینقدر شوک زده بودم که حتی نتونستم برات تسلیت بنویسم. امروز که نوشته ت رو خوندم دلم کمی آروم شد که سفرت داره شروع می شه. خوشحالم که می ری سفر تا یه کمی از این ماجراها دور بشی و آرامشت برگرده بهت. انشالله اوضاع آرام می شه، پیشی های خوشگلت هم بهشون خوش می گذره… نگرانشون نباش. حسن این فصل اینه که بیشتر می خوابن. هوا خوبه و اونا هم عاشق این سرمای خوشایندن. تو مواظب خودت باش… و از خودت بی خبرمون نگذار… می بوسمت عزیز دلم. سفرت سلامت. ***
    *** مرسی ترنجک من:) این جا همه چی خوبه . خدا قسمت کنه:))) ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *