سوغاتی های برادرک…مادرک و نازی را با وسواس می گذارم توی بگ های جداگانه. همیشه سوغاتی دادن را دوست دارم. سوغاتی دادن بهتر از هدیه ی همین جوری دادن است. به این فکر می کنم که برای خودم و نازی کفش های عروسکی ِ یک شکل ِ زارا خریده ام و از تصور ِ لحظه ای که می خواهم به نازی نشان شان بدهم دل ام پر از ذوق می شود. همه ی روز را توی آفیس به شان نگاه می کنم مدام و بعد هم نگاه ام به ساعت که کی بشود ساعت پنج و بزنم بیرون و بروم و مادرک و برادرک را ببینم و بعد هم نازی…
نگاه ام به ساعت کامپیوتر است…پنج…وقت رفتن…هنوز خوش حالی تمام شدن روز توی ام ته نشین نشده که آقای نویسنده زنگ می زند…”گاو صندوق خانه را زده اند!”…این یک جمله…همین یک جمله ی ساده…یعنی پس انداز ِهشت سال…یعنی یکی توی خانه راه رفته و …سکه ها و طلاها و دلار ها را برداشته و …
سرم گیج می رود از اتاق به هم ریخته و لباس های کف زمین…کشوهای شکسته و گاو صندوق مچاله شده…
حالت تهوع می گیرم…بگیر و ببند و پلیس و کلانتری و سی اس آی و کوفت و زهر مار…
به نازی زنگ می زنم که بگویم چه شده.
_”نازی؟…بغضی؟…تو هم؟….چی شده کوچولو اکم؟”…
_”باران…بهنام…تموم شد!”…
.این یک جمله…همین یک جمله ی ساده…
پیام زنده گی گاهی بسیار خواناست!..نیازی به رمز گشایی ندارد اصلا…
” زیادی خوش بوده ای باران جان…بچرخ تا بچرخم….”
حالم از همه چیز دارد به هم می خورد. همین لحظه هاست که خودم و دنیای ام را بالا بیاورم پشت و رو! تف تف تف تف تف….به غیرت نداشته تان “روزها”…که با یک دست خوشی تعارف می کنید و با آن یکی دست سیلی…
می خواهم بخوابم اما از تصور لحظه ای که قرار است نازی را ببینم دل ام پر از زلزله های زیر اقیانوسی می شود…

یک نظر برای مطلب “”

  1. ناشناس

    پرنده ی گولو *** دیووووونه آخه من چه کنم با حجم اینهمه ذوقندگی و تو را هم که نمی شود گرفت و چلاند! از بس تردی! طلبت باران همچین حسی طلبت… *** تو کادو یه هو می دی به آدم….طلب من؟؟
    رها *** تو کادو یه هو می دی به آدم….طلب من؟؟ ***
    دختر نارنج و ترنج *** آخ آخ این کادوهای این مدلی گولو خیلی می چسبن :)) اصن یه وعضی :)) مبارکت باشه :* ***
    *** ***
    *** چه گولوی مهربانی…………………………….. دستش درست! عاااااااااااالی…. ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *