اولین آجر

بیدار که شدم دیگر خواب ام نبرد. نشستم و دوباره همه ی برگه های ام را مرور کردم. راه رفتم توی اتاق. از این سر به آن سر. سیگار کشیدم…رادیو گوش دادم…اشک های ام آمدند چندین بار…
توی آیینه ی آسانسور به نگرانی ام زل زد. بغل ام کرد که” هیچ چیز مهم تر از تو توی زنده گی مان نیست باران…به هیچ چیز فکر نکن…تو بیشتر از آن چه که باید تلاش کرده ای. همه یا هیچ نکن این مصاحبه ی لعنتی را…”.
ابوظبی مال. طبقه ی دهم.
موبایل ها را تحویل دادیم. سردی اتاق شبیه آن روزی بود که توی سفارت استرالیا ریجکت شدیم…یا شبیه تر به آن روز توی سفارت اسپانیا که گفتند no. نشستیم روی یکی از صندلی ها تا در یکی از آن شش تا اتاق باز شود و صدای مان کنند. “مادام فلونی…موسیو فلانی…اتاق شماره ی یک”. در زدیم و آن قدر اتاق کوچک بود که نزدیک بود از دهن ام بپرد که خانم این جا که “اتاق” نیست و “سلول” است!…نشستیم. دیوار شیشه ای بین مان و یک سینی فلزی برای رد و بدل کردن ها. هه. چه قدر دل ام برای مان سوخت. پنجاه دقیقه توی سکوت و فقط به چک کردن مدارک گذشت. یک “عمر” کاغذ از جلوی چشمم گذشت. توی سرم فقط این می چرخید که “زنده گی کاغذی”…”دنیای پلاستیکی”…”سرنوشت شیشه ای”. از پشت شیشه می دیدم که چه فرستاده ایم…کتاب های ام که ترجمه کرده ام آن جا بود…برگه های موسسه کیش که هر کدام را با چه دردسری از مدیرهای داغان موسسه گرفته بودم…برگه های برنامه های شب و روز رادیو سراسری ِ آقای نویسنده…برگه های روز و شب دویدن های مان. مدام سر بر می گرداندم و نگاه اش می کردم. همیشه وقتی کت و شلوار می پوشد و کراوات می زندفکر می کنم که این خواستنی ترین مردی است که توی زنده گی ام دیده ام. نگران اش بودم. دو ماه بیشتر نیست که فرانسه می خواند و اضطراب توی چشم های اش موج می زد. دست ام را گذاشتم روی زانوی اش. دست اش را گذاشت روی دست ام. خانوم ِ آفیسر از فرانسه حرف زدن ام تعریف کرد و تعجب کرد که چرا نمره ی فرانسه ام این قدر عجیب و غریب پایین است. گفتم پدرم همان روزها…و سعی کردم بغض نکنم.
تست زبان از هردوی ما…فرانسه و انگلیسی…سوال های عجیب و غریب از کبک و مونترال و کانادا و محله ها و کوجه پس کوچه های آن جا!… کمی عصبانی شد که چرا این قدر پراکنده offer شغلی گرفته ایم و اگر می خواهیم برویم مونترال پس چرا این قدر شرق و غرب خودمان را زده ایم. من لبخند زدم. توی دل ام گفتم مهم نیست. خسته شده بودم. یک ساعت و چهل دقیقه گذشته بود و فقط دل ام می خواست برویم بیرون. همه چیز را جمع و جور کرد و گفت:”متاسفانه زبان آقای نویسنده آن قدر ها که این جا نوشته اید خوب نیست…آفر های کاری تان هم درست و حسابی نیست…متاسفم. شما ریجکت شده اید”. بلند شدیم. آقای نویسنده متوجه نشده بود که خانوم آفیسر چه گفت و چه نگفت. با تعجب نگاه ام کرد که “رفیوز شدیم؟”..سرم را تکان دادم که “بله عزیزم…اما مهم نیست”..برگه ها را جمع کردیم. به خانم آفیسر گفتم فردا سالگرد ازدواج مان است. سرش را تکان داد که متاسفم و…من یک ذره هم متاسف نبودم…
موبایل های مان را پس گرفتیم. آرزوهای مان برای آینده را هم. توی آسانسور زل زدم به خستگی اش…به بلا تکلیفی اش. بغل اش کردم و گفتم:”این بدترین اتفاق زنده گی مان نیست اما تو بهترین اتفاق زنده گی ام بودی…”
…ابوظبی مال…طبقه ی اول

پ.ن.۱. این را نوشتم که تا ابد یادم بماند که می توانست این طور باشد داستان امروزم!
پ.ن.۲. اکسپت شدیم.
پ.ن.۳. سبک هم!
پ.ن.۴. 🙂

یک نظر برای مطلب “اولین آجر”

  1. ناشناس

    sheyda *** بارانک عزیزم تولدت مبارک و زندگیت پر از اتفاقای خوب به خدا ایمان ندارم اما اینکه تورا ارام میکند کافیست تا دوستش بدارم تولدت مبارک بانو *** فندوق جان مرسی 🙂
    علی *** فندوق جان مرسی 🙂 *** مرسی سمر:)تشکر من چه قدر”میم” و “ر” و “سین” داشت
    سمر *** به اندازه ی تمامی ابرهای دنیا دلم گرفته است! به دیدار این دل غمگین بیا! شانه هایت را برای این همه بارش کم دارم! تولدت مبارک *** سی و یک ساله ی بی پس انداز!تولد و غیر تولد نداره دزیره جان…بابا هر روز و همه جا هست
    خاطرات دزیره *** تولدت مبارک عزیزم *** مریم عزیزم…خواهر ندارم..اما ف ِ ما…مثل خواهر بود. می دونم که دردش گفتنی نیست…اما ما موجودات پوست کلفتی هستیم…با خاطره هاشون زنده گی می کنیم و زنده می مونیم. خواهرت رو مطمئنم حس می کنی…همون طور که من بابا رو…ف رو…دوست ام نرگس رو…
    مریم *** مرسی سمر:)تشکر من چه قدر”میم” و “ر” و “سین” داشت *** امروز اصلا قیافه م دیدنیه فنجووون جون..دیشب با عر عر خوابم برد و امروز چشمام اندازه دو تا توپ بسکتبال…زلفامم شونه کردم یه وری..ولی چون واینمیساد یه وری…یه کم آب زدم چسبیده به فرق سرم…خدمتت بگم لوازم آرایشم هم جا مونده جایی و خب…خودت داستان رو حدس بزن…!!…اصن من دیدن دارم در این چونین روز فرخونده ای.میس یووووو این جی تاک به خدا
    فنجون *** تولدت مبارک باران- پورش جان سی و یک ساله بی پس انداز امروز از ان روزهاست که مطمئنا بوی پدر همه جاست و در هر ان بغلت میکنه باورکن *** دریاااا بی نهایت مرسی
    دریا *** سی و یک ساله ی بی پس انداز!تولد و غیر تولد نداره دزیره جان…بابا هر روز و همه جا هست *** لدفن
    شیرین *** من هم تو سی سالگی که یک ماه دیگه تموم میشه خواهرم تنها خواهرم تنها دوست صمیمیم رو از دست دادم… قبول دارم که بعدش هرچی اتفاق می خواد بیفته خوب یا بد مهم تر از این نمیشه تنها حسرت حسرت حسرت خوش به حالت که در آخرین نفس کنارش بودی خوش به حالت که تو خونه بود بابات که دستهاشو بگیری نه روی تخت بیمارستان و ای سی یو تنها تنها تنها و من پشت در…. *** مرسییییییییییییییییییییییییییی “روزهای با هم”چه اسمی!:)
    روزهای با هم *** مریم عزیزم…خواهر ندارم..اما ف ِ ما…مثل خواهر بود. می دونم که دردش گفتنی نیست…اما ما موجودات پوست کلفتی هستیم…با خاطره هاشون زنده گی می کنیم و زنده می مونیم. خواهرت رو مطمئنم حس می کنی…همون طور که من بابا رو…ف رو…دوست ام نرگس رو… *** مرسییییییییییییییییییییی سیمین ِ همیشه در صحنه ی رنگارنگ
    سیمین *** سالروز تولدت مبارک باران جانم سال ِ سی ِ پر ماجرا گذشت … و چقدر هم سخت گذشت … اصلا” خوب است که تمام شد! اما امسال برایت پر از موفقیت و از همه مهمتر آرامش و لبخند باشد … دلت قرص باشد که بالاخره درست میشود و آن میشود که بهترین است. میگن خانوما تو سی سالگی به اوج زیبایی و بلوغ میرسن … دارم فکر میکنم از امروز عجب داف ِ وحشی ای شدی تو *** آخ آخ تو ازونایی که اگه تولد بگیرم با این جور حرف زدن ات بهت دو تا تیکه کیک گنده که می دم هیچ، یه کیک هم می دم ببری خونهدوستت می دارم.:)
    دختر نارنج و ترنج *** امروز اصلا قیافه م دیدنیه فنجووون جون..دیشب با عر عر خوابم برد و امروز چشمام اندازه دو تا توپ بسکتبال…زلفامم شونه کردم یه وری..ولی چون واینمیساد یه وری…یه کم آب زدم چسبیده به فرق سرم…خدمتت بگم لوازم آرایشم هم جا مونده جایی و خب…خودت داستان رو حدس بزن…!!…اصن من دیدن دارم در این چونین روز فرخونده ای.میس یووووو این جی تاک به خدا *** ایشالا واردش شی طوری که نفهمی چه طوری واردش شدی و چه طوری خارج شی ازش
    سربه هوا *** باران جان تولدت مبارک.فقط و فقط می توانم برایت ارزو کنم که سی یک سی دو سی سه و۰۰۰ های زندگیت همچون نام ماه تولدت برایت بینهایت مهر و مهربانی به همراه داشته باشند. *** مبارک رو می فهمم اما “افسانه ای” دیگه ینی چی؟!
    نازنین *** دریاااا بی نهایت مرسی *** کیک ات با من.
    دختر نارنج و ترنج *** تولدت مبارک باران دوست داشتنی سی سالگی به درک، سی و یک سالگیت پر شه از خوشی لطفا 🙂 *** تو می گی باری..من دل ام می لرزه خو…
    مینروا *** لدفن *** بسیار بسیار چسبید تبریکاتتون:)از این طرفا آقای محمد؟..راه گم کردین؟!
    محمد *** باران عزیزم تولدت مبارک امیدوارم سی یک سالگی پر باشه از آرامش برات *** مهدیس جان..من کلا در سال..یه شب احساس از دست دادن ایمان ندارم…اونم شب تولدمه
    مهدیس *** مرسییییییییییییییییییییییییییی “روزهای با هم”چه اسمی!:) *** ممنونم بهینه جان.
    بهینه *** الهی که لحظه هات پر باشه از خوشی توی سی و یک سالگی الهی که غم هاش کم و شادی هاش عمیق و موندگار باشه دوستم الهی که روح پدرت از بودن دختر مهربونی مثل تو شاد و در آرامش باشه باران بوس های عمیق و بغل های محکم برای تو *** شوما با هر چی میخوای شوخی کن “رهاجان خان”
    رها *** مرسییییییییییییییییییییی سیمین ِ همیشه در صحنه ی رنگارنگ *** خیلی ممنون مامان امیر ارسلان
    پریسا مامان امیرارسلان *** نمی دونم چرا تولد سی سالگیت باید من بغض کنم؟ تولدت مبارک دخترک خوب من… دخترک بابایی من… تقصیر سی سالگی نیست. یه روزی از روزهای عمر ما، از خیلی سال ها پیش تعیین شده برای از دست دادن آدمی(یا آدم هایی) که دوستشون داریم، حالا برای تو قرعه به سی افتاده و برای من بیست و چهار بود. راستش اگر دنیا به همین روند مسخره ش پیش بره یه روزی تو هم مثل من خدا رو شکر می کنی که بابایت خیلی زودتر از این که روزهای مسخره ای رو که می آن ببینن از این دنیا رفتن. خیلی وقتا که یه اتفاق بد توی زندگیمون می افته می گم خوبه بابا نیست! اگرنه چقدر درد می کشید…. می خواستم تولدت رو تبریک بگم ها! ببین چقدر حرف زدم.. تولدت مبارک بارانک من…. امیدم برای تو اینه که روزهای خوب و همه ی خوبی ها برات توی دستور کار دنیا قرار بگیرن. می خوام که همیشه شاد باشی. خوشگل باشی. جوان باشی.. می خوام که دلت غم نداشته باشه. امیدم اینه که سی سالگی بیچاره همه ی غم ها رو توی خودش ریخته تا از این به بعد زندگی تو همه ش شادی باشه…. تولدت مبارک عزیز دل من….. *** شبنم:)))))))))))) من مرده ی این پیشنهادهای دیدار تو ام…کادو رو بهم توی هفته ی دیگه بدی خوبه؟!جی تاک رو الان می چکم
    شب زاد *** آخ آخ تو ازونایی که اگه تولد بگیرم با این جور حرف زدن ات بهت دو تا تیکه کیک گنده که می دم هیچ، یه کیک هم می دم ببری خونهدوستت می دارم.:) ***
    رها *** تولدت مبارک عزیزم… انقدر تو از این سی سالگی بد گفتی که من میترسم یه ماه دیگه برسه و منم واردش بشم! *** رهااا تو همه جورت..جور خوبه عزیزم حتی جور بدتاصن اون سربالایی تا اخر دنیا سربالاییه خونه ی رها ایناس:)
    رها *** ایشالا واردش شی طوری که نفهمی چه طوری واردش شدی و چه طوری خارج شی ازش ***
    شب زاد *** سی و یک سالگی تون مبارک و افسانه ای ! *** سماااا چشمم به در ِ‌کامنت تو بود:)
    سما *** مبارک رو می فهمم اما “افسانه ای” دیگه ینی چی؟! *** مرسی سرمه ای
    سرمه *** خانوم کیک منو بدید می خوام برم!!!! ***
    مینروا *** کیک ات با من. *** شما تا سال دیگه همین موقع وقت داشتین فتانه جان. مرسی
    فتانه *** باری جونم، تولدت مبارک باشه. :* ***
    مینروا *** تو می گی باری..من دل ام می لرزه خو… *** مرسی مهدیه دال جان
    مهدیه د *** یادم می آید حوالی همین روزهای اول مهرماه شروع بیست و هشت سالگی شما بود که از حکایت روزهای سی سالگی گفتم و اگر چه «تعبیری» که از آن داشتم را یادم نیست، اما حالا تصورم همین تصویر زیبایی است که شما از «زندگی» داشتید. (شاید به دلیل تجربه هایی است که در این سه سال گذشته بدست آورده باشم.) زندگی همین است، همین خوبی ها و بدی ها … هر چند دلمان نخواهد، هر چند در آرزوهایمان این روزها را به حساب زندگی نگذاریم. خوشی ها و سختی های زندگی از تو «تو» را می سازند. همین گونه شروع شده ایم و همین گونه ادامه خواهیم داشت و روزها و سال ها را پشت هم می گذاریم. روزهای سی و یک سالگی ات مبارک … *** اوه اوه…”دخترک کانادایی؟!”.. کاش واقعن به همین ساده گی آدمیزاد ها می شدن این جایی و اون جایی…
    مریم *** بسیار بسیار چسبید تبریکاتتون:)از این طرفا آقای محمد؟..راه گم کردین؟! *** ممنونم فرزانه جان. خیلی مرسی قدیمی جان:*
    فرزانه *** تولدت مبارک باران.هم سن شوهر منی که اونم مهرماهیه. خوبه که به خدا ایمان آوردی. من امروز سخت درگیر از دست دادن ایمانم بودم و هستم… *** 🙂 خعلی ممنونم
    دلربا *** مهدیس جان..من کلا در سال..یه شب احساس از دست دادن ایمان ندارم…اونم شب تولدمه ***
    *** باران حساس و مهربان.تولدت مبارک.و سی و یک سالگی ات پر از شادی و رضایت. موفق باشی ***
    *** ممنونم بهینه جان. ***
    *** میشه با سی سالگیت شوخی کنم ؟ بسی رنج بردم در این سال سی ولی آخرش به خوشی می رسی اینم جدی نوشت : هوم! خب سی سالگی برای منم هی جور خط استوا بود، وقتی رفتم اون ورش، اصلن یه چیز دیگه ای شدم که خودمم گاهی نمی شناسم خودمو! اما برای تو فکر کنم یه جور چند برابر بزرگ تر شدن بوده تو سی سالگی. از ته دل آرزو می کنم که آغاز دهه چهارم زندگیت اونقدر شیرین باشه که هیچ وقت فراموشش نکنی ***
    *** شوما با هر چی میخوای شوخی کن “رهاجان خان” ***
    *** تولدت مبارک باران عزیز…روزهات بی دغدغه و آروممم ***
    *** خیلی ممنون مامان امیر ارسلان ***
    *** دختر مهربون!جواب ما رو تو جیتاک ندادی گفتم اینجا برات بنویسم که تولدت مبارکه و کلی بوس و بغل. حالا اگه یه عدد شبنم برات کادو بخاد بیاره ،چطوری باید ببیندت ؟ ***
    *** شبنم:)))))))))))) من مرده ی این پیشنهادهای دیدار تو ام…کادو رو بهم توی هفته ی دیگه بدی خوبه؟!جی تاک رو الان می چکم ***
    *** آهان یه چیز دیگه هم بود یادم رفت! به مناسبت تولدت یه فنجون برات دیدم، مامان، تپل! بگم ؟ میگم ! مادر جان، یه تپه هست تو فنجونت که یه دختر روشه، دختره الان رسیده نوک تپه. داره میافته تو سرازیری زندگی. اون راه روشنه هم جلو روشه . یه مار می بینم که چمبره زده زیر تپه، مار نشونه ی ثروته! ی عدد سه می بینم، تولدت سی سالگیت رو جشن گرفتی. درسته ؟ ببین من چه باهوشم :)) دیگه جونم برات بگه، یه شمع روشن هم اون ته مها هست، یه نذری داشتی باید ادا کنی، یا شایدم باید برای یه آرزویی نذر کنی . خب تموم شد، حالا یه انگشت بزن ته فنجون تا بقیه اشم بگم:)))) ببینم فال قبلیم درست دراومد، حالا تو باز هی نیا خونه ی ما برات فال راستکی بگیرم:)) ***
    *** ***
    *** ببین عدد سه شگون داره ! من سومین کامنتم بذارم برم به زندگیم برسم 🙂 باران ، همین الان یه جور خوبی از ته دلم برات هر چی خوبی و خیر و سلامتی و اتفاقات رنگین کمونی تو دنیا هست، خواستم. اون یکی که اومده کنار سه نشسته و جای صفر رو گرفته، یک مقدسی هست، شروع یه دهه ی جدیده و نوید یه دوران متفاوت تر از هر دوره ی دیگه. سالروز زمینی شدنت مبارک باران عزیز :* ***
    *** رهااا تو همه جورت..جور خوبه عزیزم حتی جور بدتاصن اون سربالایی تا اخر دنیا سربالاییه خونه ی رها ایناس:) ***
    *** هفته دیگه عااااالیه .هر روزی که تو بگی بجز سه شنبه ،بسیار بسیار اوکی هست.اینقده ذوقناک میشم اگه قرار بزاری ببینی ام.:* ***
    *** ***
    *** تفلدت مبارک! ***
    *** سماااا چشمم به در ِ‌کامنت تو بود:) ***
    *** باران بانو، تولدت مبارک ***
    *** مرسی سرمه ای ***
    *** میخوام رقص بندری یاد بگیره :دی ***
    *** ***
    *** باران جان تولدت مبارک ببخشید البته با تاخیر! ***
    *** شما تا سال دیگه همین موقع وقت داشتین فتانه جان. مرسی ***
    *** خو برم کم کم تو افق محو شم ***
    *** ***
    *** تولدت مبارک. امیدوارم یه سال عالیییی رو شروع کرده باشی باران جان و کلی اتفاقای خوب منتظرت باشه ***
    *** مرسی مهدیه دال جان ***
    *** آنقدر زندگی فشارت میدهد، آنقدر بلا سرت می آورد که مجبور میشوی دستهایت را بالا ببری و‌بگویی من تسلیم، هر غلطی دلت میخواهد بکن. تولدت مبترک دخترک کانادایی. ***
    *** اوه اوه…”دخترک کانادایی؟!”.. کاش واقعن به همین ساده گی آدمیزاد ها می شدن این جایی و اون جایی… ***
    *** خیلی خیلی مبارکه . سی و یک سالگیت پر از شادی پر از آرامش و موفقیت . امیدوارم سال دیگه که برامون می نویسی ، فقط و فقط شادی باشه و الا و اما نداشته باشه ***
    *** ممنونم فرزانه جان. خیلی مرسی قدیمی جان:* ***
    *** تولدت مبارک باران جان…بهترینها را برات ارزو میکنم ***
    *** 🙂 خعلی ممنونم ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *