سومین روز رفتن بابا بود. آقای نویسنده صبح زود من و نازی را برد بهشت زهرا و بعد هم رفتیم خانه ی ما تا من لباس های ام را عوض کنم و چند دست هم لباس اضافه بردارم. من سرم توی کشوهای ام بود و نازی روی تخت دراز کشیده بود که بوی نیمرو با کره خانه را برداشت. صدای مان کرد و همان طور ایستاده ایستاده دو سه لقمه روانه ی معده های خالی مان کردیم و بعد ما را تا چهارراه نزدیک خانه ی مادرک رساند و خودش دنبال کارهای دیگر مراسم رفت. داشتیم از چهارراه رد می شدیم که احساس کردم کسی آن طرف چهارراه زل زده به ما. “نازی، اون بهنام نیست؟” . بهنام بود اما انگار دل ام میخواست بپرسم و نازی بگوید “نه، شبیهشه”. بهنام بود. آن مرد ژنده پوش با موهای جو گندمی و عینک ته استکانی که انگار داشت توی ته مانده ی حافظه اش دنبال ما می گشت بهنام بود. از چهارراه رد شدیم و من قدم های ام کند شد و نازی قدم های اش تند. چند کلمه بین شان رد و بدل شد و من حس کردم نازی دارد رعشه میگیرد. رفتم طرف شان و سلام کردم و پرسیدم کجا می رود. “خونه ی شما… واسه بابات”. به نازی اشاره کردم که برویم. برای اولین تاکسی ای که رسید دست بلند کردم و بعد در جلو را باز کردم برای بهنام و گفتم:”بفرمایید، قدمتون روی چشم” و خودم و نازی هم عقب نشستیم. کلمه ای رد و بدل نشد بین من و نازی. نیازی به کلمه و حرف و کوفت و زهرمار و هیچ نبود. چند ماهی بود که خبری از بهنام نداشتیم. نازی میگفت مواد ویران اش کرده و زن و بچه اش از خانه بیرون اش کرده اند و معلوم نیست کجاست و فقط هرازگاهی زنگ می زند به نازی که “زنده ام”. کیف ام را باز کردم و پرسیدم “چه قدر می شه آقا؟”.بهنام همان طور که پشت اش به ما بود دست چپ اش را برد توی جیب اش و گفت:”اجازه بدین…” ! و بعد سکوت شد. دست اش تا جاوی در خانه همان طور توی جیب اش ماند و من هنوز جای درد آن صحنه توی قلب ام تیر می کشد. آن روز را با همان حال نزار و پچ پچ اطرافیان توی خانه مان ماند و شب هم رفت خانه ی نازی. گفت ” باران من ترک اش می دم….برادرمه . نمی ذارم دوباره بره توی خیابون…!” . درد آن روزهای مان کم بود انگار. گفتم این از آن ترک بکن های اش نیست و بفرستیم اش کمپ .. اما نازی زیر بار نرفت. گفت برادرم است و جز من کسی را ندارد. بهنام “خانه ی نازی نشین” شد! نازی اکم نصف حقوق ناچیزش را هرماه بابت میوه و غذا و هر چیزی که بتواند کمی جان به بهنام بدهد می داد. بهنام بهتر و بهتر شد. آخرین باری که دیدم اش لباس مرتب تن اش بود و شبیه ادم حسابی ها شده بود. گفت که زنده گی اش را مدیون نازی است و خواهرش برای اش مادری کرده. نازی اکم…مهربان ترینکم. هفته ی پیش به این فکر می کردم که لااقل نازی اک حالا تنها نیست و کی نزدیک تر از برادر؟….که داستان همان فردای اش به گه کشیده شد. نازی با یک تور دوروزه رفت اصفهان برای دیدن چند تا از دوست های اش و بهنام هم گویا توی تنهایی همین کار را کرده بود و رفته بود پیش “دوست”های اش و شیشه و کوکایین و اکس و…کُما!
نازی اکم چه طوری خودش را رساند تهران، بماند. من چه طوری دیگر نمی توانم نازی را آرام کنم، بماند! خانواده و شکی که توی آن فرو رفته اند هم بماند…
من شب و روزم مثل خر نگران نازی ام که اگر بهنام نماند…نازی می ماند؟ اصلا این سرنوشت است یا سگ نوشت؟…

یک نظر برای مطلب “”

  1. ناشناس

    پگاه *** آموزش ِ چگونگی ِ ملاقات با خواستگار در جلسه ی اول حیلی باحال گفتی خوشمان اومد البته این که سهله…طرف یک اسم دکتر هم پیشوند اسمش میگذارد و پول در م یاورد …کلا تو این مملکت کلاسها در جهت خود نبودن هی بیشتر بیشتر تر میشه…..چب لگم والا …عجیب ملتی شدیم…ایارن نامهربان …ایارن نامهربان نیست ما خرابش کردیم *** در واقع اون خط چگونگی خواستگار رو ندیدم که اپلود شده!!!..یادداشت برای خودم بود کامنتت رو که دیدم فهمیدم یادم رفته پاک اش کنم. کامل اش کردم
    مینروا *** در واقع اون خط چگونگی خواستگار رو ندیدم که اپلود شده!!!..یادداشت برای خودم بود کامنتت رو که دیدم فهمیدم یادم رفته پاک اش کنم. کامل اش کردم *** یا می خواد…یا من زیادی خنگم!
    مینروا *** بیخیال. جدا کلاس میخواد؟ :/ اومدی کانادا بیا پپیشم. *** کلا یک ماه وقت داشته باشی و صبح تا شب توی کار وقت ناهار خوردن هم نداشته باشی…اطلاعات آماری ِ فلان شغل رو دقیقه از کجا می فهمی مینروا جان؟!…وحی باید شه بهم؟؟!
    میم جین جون *** یا می خواد…یا من زیادی خنگم! *** نازی بهتره. برادرش نه خیلی
    سیمین *** منظورم اینه که یه مشت اطلاعاته که بالاخره آدم میفهمه از یه جا! *** من تصویر هم خونه شدن با تو رو
    سیمین *** کلا یک ماه وقت داشته باشی و صبح تا شب توی کار وقت ناهار خوردن هم نداشته باشی…اطلاعات آماری ِ فلان شغل رو دقیقه از کجا می فهمی مینروا جان؟!…وحی باید شه بهم؟؟! ***
    منگول *** بهنام خوبه? نازی چی? *** چاکر
    پرنده ی گولو *** نازی بهتره. برادرش نه خیلی *** تو ، توی کامنتات چسب نریزی نمی شه؟؟ که این قد نچسبه به دل آدم؟؟؟؟
    مینروا *** پشت ِ هر گشتن توی این خیابان ها و میان خیلی از آدم هایش، دردی دویده است دردی که خیال ِ رفتن ندارد و هی تو را هل می دهد برای کوله بار ِ سفر بستن سفری که بی بازگشت و بی رحم است! … تصویر ِ صورت دود اندود آن مرد ِ کبود را دوست داشتم… ***
    سرمه *** من تصویر هم خونه شدن با تو رو *** دل من کلا واسه نشناخته هایی مثه تو تنگه! این جا و اونجا نره
    بهروز *** اون که از دیشب رفته زیر ِ خواستن های سمج ام!! *** بهروز…یه روزایی مثه همون اون روز که نوشتم اش…بدجوری دل ام می خواد بزنم زیر همه چی پیاده برم تا یه تاتر شهری و بشینم روی یه صندلی ای و بغ کنم و بگم “نه نمی رم”!..اما یه روزایی باز مثه همون اون روز…یه ادمایی بوق می زنن سر ِ یه پیر ِ درمونده..یا یه غلطی می کنن که می گم :” به درک..هیچم دلم واسه این شهر تنگ نمی شه!…یه موجود درگیر شدم. اصنش شایدم قبول نشم…و از درگیری در بیام.وولا
    رها *** *** رهااا..من همیشه ی وقت ها موقع رفتن ازون سربالایی…یه پنجره ای رو نگاه می کنم که پرده ای با طرح های خورشید..شایدم پرتقال…شایدم فقط گردالوهای زرد و نارنجی داره و همیشه ی خدا به خودم می گم..عه این حتمن خونه ی رهاست…اخه به تو می شه گفت مجازی؟؟
    مریم *** لایک *** اوووخ اوووخ…رقص چاقو؟؟؟؟می شه شماره شو بگیری؟…شاید قبول نشم مصاحبه و برگردم و رقاص با چاقو شم!
    دختر نارنج و ترنج *** چاکر *** این کامنت رو صد بار خوندم ترنج. صد بار. خوندم تا یادم بمونه و هر وقت انگیزه ای نداشتم..بهش فکر کنم. اصلا من می رم و مارلی رو بفرست اون جا ادامه تحصیل!!..خب من خاله شم…پیش من می مونه
    دختر نارنج و ترنج *** خونه لاله بودم دیدم نوتیفیکشن اومد که صاحب خونه ی اینجا کلید انداخته یه غباروبی کرده خوندم و برگشتم خونه و باز خوندم طبق معمول خاموش! بعد ته شب(ته شب من همون ده و نیمه) یکی اومد ازم پرسید خوبی کچلم؟ عسل شدم راپونزل شدم پریدم دلم خواست سویچ رو بچرخونم دود فوت کنم توی صورت همه پشت سری های بوقی نرم نرم حل بشم تو کلماتت *** منم حاضرم ترنج و تورج و به تو بسپرم!!!
    رها *** تو ، توی کامنتات چسب نریزی نمی شه؟؟ که این قد نچسبه به دل آدم؟؟؟؟ ***
    دختر نارنج و ترنج *** هاااا :دی اینم حرفیه. :دی *** اون بوق انگار همیشه باید توی سرمون باشه…
    ریحان *** ***
    *** عاشق این دیونه بازی هاتم,دلم تنگ میشه وقتی بری ***
    *** دل من کلا واسه نشناخته هایی مثه تو تنگه! این جا و اونجا نره ***
    *** رفته بودم مدارک بدم دارالترجمه مدیا کاشیگر. کوچه اش چسبیده به سفارت بود. از کوچه که بیرون اومدم صف طولانی و دراز جلوی سفارت رو دیدم. ظهر تابستون بود، آفتاب می خورد رو آسفالت نوفلو شاتو و هرم گرماش برمی گشت می خورد تو صورت آدم. صدای ناله می شنیدم . صدای ساختمونای قدیمی اونجا بود . اما سفارت تر و تمیز بود، پرچم سه رنگش در اهتزاز بود و اگلیته، فغتغنیته و لیبغته رو می کرد توی چش و چال آدم. همین طور داشتم نگاه می کردم که یهو واسه یه لحظه در باز شد. هم میهنانم با پرونده های توی دستشون هجوم بردن سمت در . در سفارت سریع بسته شد تا مبادا خنکی هوای داخل باغ سفارت لحظه ای بیرون بیاد ، که مبادا سبزی رنگ درختای باغشون و رنگارنگی گل هاشون بپره. در تو صورت آدما بسته شد و همه برگشتن سر جاشون. تا تئاتر شهر پیاده اومدم . رفتم رو یه صندلی بغ(؟) کردم. زل زده بودم به سقف سالن اصلی و بغض کرده بودم. تصمیم رو که گرفتم اشکام هم اومدن . اومدم خونه و نرفتم. می دونی که دلیل اصلی نرفتم این چیزا نبود، اما نوشته ت اون روز رو یادم آورد که چه احساس درموندگی عجیب و غریبی داشتم. منی که سه سال تموم زندگیم رو گذاشته بودم برای رفتن، حالا با چه نفرت شدیدی دیوارای چندین متری سفارت رو نگاه می کردم. خیلی حس بدی بود. خیلی روده درازی کردم . واقعا منظوری نداشتم. کم کم دارم پیر می شم و خاطره تعریف کردن از گذشته ها برام لذت بخش می شه 🙂 ***
    *** بهروز…یه روزایی مثه همون اون روز که نوشتم اش…بدجوری دل ام می خواد بزنم زیر همه چی پیاده برم تا یه تاتر شهری و بشینم روی یه صندلی ای و بغ کنم و بگم “نه نمی رم”!..اما یه روزایی باز مثه همون اون روز…یه ادمایی بوق می زنن سر ِ یه پیر ِ درمونده..یا یه غلطی می کنن که می گم :” به درک..هیچم دلم واسه این شهر تنگ نمی شه!…یه موجود درگیر شدم. اصنش شایدم قبول نشم…و از درگیری در بیام.وولا ***
    *** میدونی باران، شاید ما هیچ وقت همدیگرو نبینیم، شاید تو تا همیشه هم اینجا باشی ولی به هر دلیل دیدار میسر نشه، شاید من هیچ وقت ، وقتی دارم اون سربالایی کذایی رو میرم، تویی رو که واسه تاکسی وایسادی، نشناسم، شاید و شاید و شاید… اما چرا من ته دلم، ته ته دلم ، نمیخواد که یه روز بشنوه رفتی؟ مگه نوشتن تو از اینجا با اونجا چه فرقی می کنه؟ مگه روایت ها رو قراره کس دیگه ای بنویسه ؟ نچ ! این دل لامصب ماهاس که خو نکرده به دل کندن، به رفتن، گیریم که مجازیش هم باشه! ***
    *** رهااا..من همیشه ی وقت ها موقع رفتن ازون سربالایی…یه پنجره ای رو نگاه می کنم که پرده ای با طرح های خورشید..شایدم پرتقال…شایدم فقط گردالوهای زرد و نارنجی داره و همیشه ی خدا به خودم می گم..عه این حتمن خونه ی رهاست…اخه به تو می شه گفت مجازی؟؟ ***
    *** توی عجب چرخ فلکی افتادیم، هی میچرخیم و برمیکردیم جای اولمون، دائم پر از شک و تردید برای هر تصمیمون. بی خیال غجب کلاسهایی، یک جایی دیدم یک بنده خدایی رفته بود کلاس رقص چاقو، بعدتر یکی آموزش حضور در مصاحبه های اداره های دولتی بهم معرفی کرد، کلاسهای تو هم که بله، عجب آموزشگاهیه این مملکت ***
    *** اوووخ اوووخ…رقص چاقو؟؟؟؟می شه شماره شو بگیری؟…شاید قبول نشم مصاحبه و برگردم و رقاص با چاقو شم! ***
    *** پی نوشت دومت خیییییییییییلی خوب بود… :))))) اما بذار یه چیزی بگم: امروز صبح، ساعت شش مثل همیشه مارلی بیدارم کرد. بلند شدم بهش غذا دادم، یه خرده توی خونه این طرف و اون طرف رفتم و بعدش به این فکر کردم که هیچ کاری ندارم. یعنی هییییییییچ کاری که ارزش بیدار موندن رو داشته باشه ندارم. رفتم دوباره خوابیدم. تااااااااااا ساعت ده و نیم. بیدار شدم دیدم مارلی پشتش رو به من کرده و به قول بهروز بُغ کرده و خوابیده. دل بچه م شکسته بود از خوابیدن های زیاد من. بلند شدم و نوازشش کردم. با خودم فکر کردم که مرده شور ببره این جامعه ای رو که یه جوونش مثل من باید روزهاش رو بکشه تا تابستونش بشه پاییز و اون بشه زمستون و زمستونش بچسبه به یه سال دیگه که چی؟ فقط عمرش تموم بشه. نه این زندگی نیست! دعا می کنم قبول بشی، بری و خوشحال ترین باران دنیا باشی. ترنج و تورج رو هم ببری که هیچ دلت تنگشون نشه. یه چیزایی هست که دلت براشون تنگ خواهد شد حتما اما هروقت دلت تنگ شد همین بوق رو به یاد بیار. همین جوونایی که مثل من اینجا هدر می رن رو به یادت بیار و دلتنگ نشو. انشالله که بری، شاد و خوشحال بری و خوشبخت ترین باشی. ***
    *** این کامنت رو صد بار خوندم ترنج. صد بار. خوندم تا یادم بمونه و هر وقت انگیزه ای نداشتم..بهش فکر کنم. اصلا من می رم و مارلی رو بفرست اون جا ادامه تحصیل!!..خب من خاله شم…پیش من می مونه ***
    *** شاید باورت نشه اگه بهت بگم با جون و دل حاضرم مارلی رو بسپرم به کسی مثل تو که می دونم بیشتر از من براش مهربونی………….. ***
    *** منم حاضرم ترنج و تورج و به تو بسپرم!!! ***
    *** ای جان ! اون گردالوها، سیب های قرمز و زرد هستن 🙂 همون سر بالایی، اونجایی که یه تک درخت هست و چن تا پله، یه در هست و یه رها که تو طبقه دوم، همیشه در خونه اش بازه به روی تو :* ( البته من از ۵ به بعد خونه امااااا :))) یه وقت صبا نیای بگی خالی بست خونه نبود ! ) :)))) ***
    *** ***
    *** من با جان و دل می پذیرم 🙂 ***
    *** اتفاقا هست . کلاس چگونگی رفتار با خواستگار در روز اول..شوخی نیست .مدارکش هم موجوده. وبلاگ گیس گلابتون کلی هم سمینار و مشاوره ی خصوصی داره برای این روز فرخنده.. راستش منم دغدغه ام همش همینه. .میگم چرا باید برم . ب س ی ج ی ها باید برن. .اینجا مال من هم هست.. و یهو یکی بوق میزنه ***
    *** اون بوق انگار همیشه باید توی سرمون باشه… ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *