هزار بار “بار”

به مادرک می گویم هر چه کار ناتمام بابا دارد را برای ام بگوید تا ببینیم چه می شود کرد. برادرک را هم به زور می نشان ام که بفهمد ازین به بعد باید به چیزهایی بیشتر از “دخترها” و “کارش” فکر کند!. مادرک می گوید می گوید و می گوید و می گوید و من هی شانه های ام می افتد و می افتد و می افتد…
بابا؟…تو و این همه کار ِ‌ناتمام؟…تو و این همه دلمشغولی؟…تو و این همه کار؟…تو که آدم ِ‌کارت را روی شانه ی کسی بیندازی نبودی. می فهمم که چه قدر این بار غافلگیر شدی که حتی نرسیدی نیمه کاره های ات را تمام کنی. قلب ام می ایستد چند بار. “بار” حس می کنم بابا. همان باری که روی دوش تو بوده و من ازش خبر نداشتم. از مادرک انتظاری نیست. نه جان اش را دارد و نه روحیه اش را. برادرک؟…برادرک ها هیچ وقت آن قدر بزرگ نمی شوند که خیال آدم ازشان راحت شود. تا بیاید و خودش را جمع و جور کند یک سال طول می کشد. کارهای تو اما بابا باید زودتر تمام شوند. من آدم ِ باور ِ خواب و خیال نیستم ولی چرا هر بار که توی خواب می پرسم خوبی..هنوز به دل ات اشاره می کنی و می گویی:” یه کم درد می کنه”؟!.. هر چه که باور دارم و ندارم و به هر چه که ایمان و اعتقاد دارم و ندارم، از این مطمئنم که آدم ها درد های شان را با خودشان نمی برند. درد یک چیز ِ “این جایی”ست به نظرم. تو اما هنوز انگار قطع نشدی. انگار هنوز کنده نشدی که درد داری. مثل مادربزرگ ها فکر می کنم می دانم. برادرک به ام می گوید”ننه باران” گاهی. ولی حسی به ام می گوید آزاد و رها نیستی هنوز .این کارهای ناتمام و قسط های نپرداخته و برخی شان “دیر شده” تنها چیزی بود که همیشه توی فکر می برد تو را و من هنوز غصه می خورم و می میرم برای آن جمله ات که “کلی کار دارم و به خاطر اونا باید زنده بمونم”!
“بار” حس می کنم بابا. “بار”. ولی من دختر جوانی هستم. سالم و سر حال ام و خدا را شکر مشکلی ندارم. کار ِ‌خوبی دارم و سر ِ‌خانه و زنده گی ام هستم. مثل مامان تنها نیستم و مثل برادرک بلا تکلیفی سرتاپای ام را نگرفته. همه ی “بار” های پنجاه و نه سال ِ‌زنده گی ات هم اگر روی دوش ام بیفتد، خیالی نیست بابا جان. نگران نباش. من خوشحالم بابا. خیلی. که شانه های ات سبک شد. خوشحالم بابا. خیلی. باور کن. باور کن از صمیم قلب. نگران هیچ چیز نباش. درست شان می کنم. من شبیه تو ام. trust me

یک نظر برای مطلب “هزار بار “بار””

  1. ناشناس

    کامشین *** weirdo بودن خیلی هم خوبه. هر جوری دل و احساست میگه باهاش برو. بی خیال بقیه عالم. هر کاری هم دوست داری بکن فقط احساس تنهائی نکن. حداقل من ندیده و نشناخته به فکرت هستم وای به حال بقیه که می شتاسند و می دونند. *** کنار میام با خودم:)
    مینروا *** هر بار مینویسی صد بار هزار بار ده هزار بار …. فقط به شباهت باری و باران و بار و بار توجه میکنم. میدونی که ترس منم از همینه…اینکه یه روز صبح از خواب پاشم و صدا مامان از تو آشپزخونه نیاد اینکه برادرک نیاد تو تخت اذیتم کنه …اینکه صدای جیغ جیغ خواهرک نیاد … ولی باری جون اینقدر نزدیک ام به این موقع …. فقط ۳ ماه مونده و من حتی خونه نیستم که این لحظه ها رو سر بکشم. ***
    مهدیس *** امیدوارم هر چه که حالت رو خوب میکنه پیش بیاد برات حتی مهاجرت که خودم دوستش ندارم! باران مهاجرتت برای فرار از این ایرانه ویرانه یا نه ادامه ی تحصیل و مدتی بعد برگشتن؟ ***
    بهروز *** >(:< *** مهسا *** عزیزکم کاش این "دوره" یک وقتی دیرتر برگزار میشد، یه وقتی که بیشتر با این درد آشنا شده بودی. باران جان حالا که کنار دوست های قدیمی نیستی برای دوست های جدیدت حرف بزن، بگو بغضت برای چیه، نگذار این بار سنگین این همه بهت فشار بیاره، من مطمئنم وقتی صحبت کنی دردت کمتر میشه، مطمئنم عزیزم مراقب خودت باش راستی هروقت تونستی از پترا برامون بنویس *** مهدیس *** باران حال دلت بهتره؟ *** سیمین *** کنار میام با خودم:) *** سایه *** نوشته ات جلوی چشم من است مرورش می کنم نه همه ی کلمات و جملاتش را چشمم روی "کند" "پرت" "یک مرگم است" "ریمیا" "گاف و ه" "پرت" "خوابیده" "سخت ترین" "مهاجرت" می ماند... و غمی شبیه ِ "دور شدن" در دلم می نشیند! *** *** دراین چند ماه اخیر نشده که اینجا بیام و اشکم در نیاید...چه قدر سخت می گذرند روزهای بی عزیزان.... یک وقتهایی فکر می کنم کاش آدمها هم مثل پرنده ها از یک جای به بعد بچه را رها می کردن و هر کس می رفت پی زندگی و بدبختی اش....خودش باشد و خودش... تضاد آدمی با دنیا و اخت شدن با آن از یک طرف... نبودن تکه های روح ات هم یک طرف.-طرفی بسی دردناک تر.... ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *