سحر ندارد این شب تار

دیشب شد اولین شبی که تنها ماندیم. خاله و مادربزرگ رفتند و ماندیم من و مادرک و برادرک. اولین سه تایی ِ بعد از بابا. چای ریختم و سه تایی نشستیم همان جا توی اتاقی که تخت بابا بود. دایی ها، تخت بابا را همان هفته ی اول عید، از توی اتاق جمع کردند. اما من هر وقت از راه می رسم بی اختیار سرم را کج می کنم و می روم توی همان اتاق. همان جا می خوابم. همان جا با تلفن حرف می زنم. همان جا می نشینم روی زمین و پاهای ام را دراز می کنم و با لبتابم کارهای ام را انجام می دهم. برادرک هم که پاتوق اش جلوی تی وی بود، حالا بیشتر همان جا می نشیند. مادرک هم آن اتاق شده اتاق خواب اش. بابا را که آوردیم خانه می ترسیدم که توی خانه تمام شود و ما تا ابد توی آن خانه و آن اتاق آرام و قرار نگیریم. اما اشتباه می کردم ریمیا. نمی دانستم. نمی دانستم که همان اتاق و همان نقطه می تواند بشود تنها جایی که دل مان آرام خواهد گرفت. بشود آن جایی که سه تایی بنشینیم و چای بخوریم و حس کنیم که بابا هم نشسته کنارمان و شوخی می کند و می خندیم. آن اتاق و جای تخت اش شده “بابا” برای مان انگار. و این خوب است. اگر بابا توی بیمارستان این طور می شد ما تا همیشه توی خانه در به در می ماندیم انگار .. بابا.
***
مامان را دوست های اش راضی کردند که از امروز برود سر کار. به اش گفتم که صبح می رسانم ات و برای اولین بار گفت: “باشه”! . مامان هیچ وقت توی این سال ها سوار ماشین من نشده بود، کنارم. همیشه می گفت که خجالت می کشد کنار من بنشیند و دوستان اش من را ببینند و بفهمند که دخترش چادر سرش نمی کند و موهای اش پریشان است! دیشب اما گفت: “باشه!”. بی هیچ حرفی و من تا خود صبح از این “باشه” نخوابیدم. یک جور لذت. یک جور هیجان. یک جور غم. یک جور حس خاص مادرانه – دخترانه.
سر ِ کوچه ی دانشگاه که رسیدیم، با این که باید بعدش همان خیابان را مستقیم می رفتم پایین، اما نمی دانم چرا یک دفعه به سرم زد و رفتم کمی جلوتر دور زدم و کمی بالاتر ترش و یک طور عجیب ِ دوبله واری کنار یک بن بست ترمز کردم. برگشتم که مامان را ببوسم و خداحافظی کنم که دیدم همه ی صورت اش خیس است؟! بریده بریده گفت: “درست همون جور ِ خنده داری دور زدی و همون جایی نگه داشتی که بابات صبح ها من رو پیاده می کرد”. وا رفتم. گلوی ام به ثانیه پر از بغض شد، اما لبخند زدم. بوسیدم اش. دیس خرماهای اش را که دیروز درست کرده بود از صندلی عقب برداشت و منتظر ماند تا بروم. من هم منتظر ماندم که از خیابان رد شود. اشاره کرد که بروم و من هم اشاره کردم که اول تو. خندید و از خیابان رد شد و ثانیه شمار بمب ِ گلوی ام به صفر رسید و هزار تکه شدم … .
***
جایی را اشتباه پیچیدم و وارد طرح شدم و تا به خودم بجنبم یکی از پلیس ها دست بلند کرد که بایستم. شیشه را دادم پایین و بی این که بتوانم آرام شوم با گریه گفتم که نمی دانستم صیاد طرح است و می خواستم بروم سمت حکیم. “کارت ماشین؟” .. “همرام نیست”، “گواهینامه؟” .. “بله ..” ، “این نود و دو منقضی شده! کارت ملی؟”.. “بله”. “اینم تا نود و دو بوده ..! یه کارت شناسایی ندارید؟. کارت شناسایی کاری ام را نشان دادم. “یعنی چی که پشت کارتتون نوشته مقامات نظامی و غیر نظامی به شما اجازه ی ورود بدن؟! اصن کی به این سازمان مجوز کار داده این جا؟! .. “به به .. این کارتتون هم منقضی شده یک ماه پیش که!”
ورودی به اتوبان باریک بود و داشت ترافیک می شد. سوار ماشین ام شد و گفت “برو جلوتر”. «چهار تار» می خواند و قطع اش نکردم. برگه های جریمه اش را گذاشت روی پای اش و گفت: “جریمه ش سنگینه .. مشکلی نیست؟ نه کارت داری .. نه مدرک شناسایی معتبر .. نه طرح .. حتی می تونم بفرستم ات پارکین،. گواهینامه تو بگیرم. حالا چی کار کنم؟..چه قدر تخفیف بدم به نظرت؟”. این جمله ی آخرش اشک ام را بند آورد. سگ ام کرد. عینک دودی ام را برداشتم و گفتم: “نظرم؟… نظر من؟؟؟ «تخفیفی شده» تخلف های رانندگی؟!؟”. می دانستم منظورش چیست. نمی دانم چرا زنجیر پاره کردم. کمربندم را باز کردم و کیف ام را از صندلی عقب برداشتم و گفتم: “این مملکت همین جوریش زنده به گوره، اگه فک می کنید من به خاطر ده روز پارکینگ و صد تومن جریمه، یه مشت خاک کمک می کنم به زنده گور کردن اش، نه خیر. اون مدارک منقضی م رو بدین و از ماشین من پیاده شین و بفرمایید ببرین اش پارکینگ!”. بعد هم جلوی چشم های گرد شده اش دست ام را بردم سمت داشبورد و بسته ی سیگارم را برداشتم و پیاده شدم و رفتم جلوی ماشین و دست به سینه ایستادم. دو تا از همکارهایش از کمی دورتر آمدند و خودش هم از ماشین پیاده شد و چند دقیقه به پچ پچ گذشت. بعد از چند لحظه آمد سمت ام و مدارک ام را داد و آرام گفت: “بفرمایید خانوم. شما انگار حالتون خوب نیست. از همین ورودی اول یه کوچه است می تونید برید سیدخندان و از اون جا .. حکیم”. مدارک را گرفتم و عینک ام را از بالای سرم برگرداندم روی چشم ام و بی هیچ حرفی نگاه اش کردم و توی دل ام گفتم: “ممنونم، ممنونم .. ممنونم”. داشتم در ماشین را باز می کردم که آمد سمت ام و گفت: “خانم ِ منقضی .. مدارکتون رو به روز کنید؛ وقتی حالتون خوب شد!” .. شوکه شدم.
«خانوم منقضی» را همیشه بابا به مامان می گفت، بس که مامان حواس اش به تاریخ انقضاها هیچ وقت نبود و همیشه توی یخچال شیر و پنیر “منقضی” پیدا می شد. خندیدم. بغض وار خندیدم. گفتم: “چشم .. بابا” و .. آمدم.
http://www.iransong.com/g.htm?id=63544

یک نظر برای مطلب “سحر ندارد این شب تار”

  1. ناشناس

    مهسا *** مراقب خودت باش … *** هستم. شما هم
    sheyda *** هستم. شما هم *** چشم مامان فندق:)
    مهسا *** بابا که همیشه هست حالا که رفتی خوب ببین خوب بفهم خوب یاد بگیر دنیا با داشتن آدم هایی مثل تو با بودن قلب هایی مثل قلب تو جای بهتری میشه مراقب خودت باش دخترک *** ماچ و بغل:)
    مینروا *** چشم مامان فندق:) *** هر بار می نویسی “باری” قلبم می ریزه که یعنی نازی این جا رو پیدا کرده و کامنت گذاشته؟…بعد اسمتو می بینم و نفس راحت می کشم!
    منگول *** باران جون من مطمئنم بابای عزیزت همیشه هست و نگاهت می کنه حتی وقتی نمیبینیش سفرت بخیر و بی خطر عزیزم (ماچ و بغل) *** ممنونم
    مرمر *** ماچ و بغل:) *** سیمین ِ کامنت قشنگوایبر وار پیام بده:)
    سیمین *** باری بی خبرمون نذار … *** معلومه که هستم. 🙂
    aylin *** هر بار می نویسی “باری” قلبم می ریزه که یعنی نازی این جا رو پیدا کرده و کامنت گذاشته؟…بعد اسمتو می بینم و نفس راحت می کشم! *** نه بنویس. حس خوب نزدیکیهخوبه و سعی میکنه خوب باشه. دارم اش:)
    مینروا *** سفر به سلامت *** 🙂
    لیلا *** سفرت بی خطر باشه باران مراقبت کن از خودت البته بابا مواظبته ولی خودتم مراقب باش *** من اینجا با خوندن تک تک این کامنت ها دلشادم. و نمیدونین چه قدر:)
    مهدیس *** ممنونم *** ! شعر ِ کامنت وار؟!
    [ بدون نام ] *** از رفتن ات گفتی و من قلبم را دیدم که بی تاب شد و تند تر تپید از دوست داشتن اش و مراقب خودت باش. همیشه اش گفتی و شکفت چشمانم بارانی شد باران … کجا رفته ای که پیامم به تو دلیور نشد؟!! *** آری
    سربه هوا *** سیمین ِ کامنت قشنگوایبر وار پیام بده:) ***
    *** سفر به سلامت باران جان،چه خوب که هستی و بازم خواهی نوشت ***
    *** معلومه که هستم. 🙂 ***
    *** نمینویسم دیگه اگه اذیتت میکنه. 🙂 نازی خوبه؟ چند باره میخوام بپرسم یادم میره. چیکار میکنه؟ ***
    *** نه بنویس. حس خوب نزدیکیهخوبه و سعی میکنه خوب باشه. دارم اش:) ***
    *** دوستت دارم . بینظیری ***
    *** 🙂 ***
    *** سفر به سلامت عزیز دل.زود برگردی ها دلم برات تنگ میشه ***
    *** من اینجا با خوندن تک تک این کامنت ها دلشادم. و نمیدونین چه قدر:) ***
    *** تو نوشتنت را به رخم می کشی، من رخم را به نوشته هایت می سایم … و هر دو دلمان غنج می رود از آرزوهایی که در سر می پروریم. ***
    *** ! شعر ِ کامنت وار؟! ***
    *** خوبه که حداقل این کامنت ها دلشادت میکنن… ***
    *** آری ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *