اولین سیگار ِ سال را بعد از هفده روز نباید کشید. نه نباید کشید.

نه

نباید “فقط” کشید.
باید بوسید و کشید.
باید بوووووووووووووووویید و کشید.

یک نظر برای مطلب “”

  1. ناشناس

    مهسا *** وااای باران هیچی برای گفتن ندارم *** یه جور هوش ِ کم توی مادرش می دیدم که عذابم می داد. انگار این اتفاقا تقصیر کسی نبود…فقط کمی “فهم” و درک آدم های دور و بر هدیه پایین بود:( این اذیت ام می کنه
    سیمین *** یک فضای خالی توی سرم حس می کنم انگار توی اش گردباد بوزد ابروهایم را درهم می کشم تا گردآب نشود و اشک هایم را سرازیر نکند! چه ماجراهای غمگین و سنگین و دلهره آوری دارد این شهر! چه سکوت ِ مرگباری زیر پوستش می خزد! چه درد ِ دردناکی دارد این زندگی! … *** من هنوز درک نکردم اش!…شبیه قصه ست
    مهسا *** واقعا چرا بعضیا شیب و نشیبشون زیاده؟ چرا باید این همه تحمل کنن و اخرش… اینا حکمت یا قسمته؟ خدا داره چی کار میکنه؟ فک کنم اصلا بعضیا رو گذاشته تو بایگانی!!! *** چون من آدم با جنبه ای ام!!…راحت می خوابم…روزام پر از آرامشه…روانم پاک تر از برگ گله!!!..چرا که نه من!!:(
    سارا *** *** راست اش من از هر زاویه و گوشه و بالا و پایینی که به این داستان نگاه می کنم، می بینیم حتی یه جاش هم “غیر تلخ” و “غیر گزنده” نیست! حتی یه بار سعی کردم اصلا بهش فکر نکنم..اما باور کنید که حتی جور ِ “فکر نکردن” به این داستان هم تلخ و کثیق بود. اصلا بعضی چیزا رو هر چی بهش فکر نکنی بدتر میان جا خوش می کنن توی سر آدم. راشومون ِ کوروساوا چند بار از زیر دستم رد شد اما هر بار گفتم:”بعدا می بینم اش”!…شاید حالا همون بعدنه.
    مهدیس *** نگو “مادر هدیه” مادر بودن فقط زاییدن نیست.مادر بار معنایی سنگینی داره که در حد هر زاینده ای نیست! *** چون من احتمالا تجربه های عجیب کم دارم دور و برم!
    منگول *** درد کشیدم مادر نبود مادر نبود ای وای خلایی را الان در جایی از دل و روحم حس کردم جایی میان سیاهی منو اسیر اشک کردی چقدر بد ***
    فروید کوچک *** یه جور هوش ِ کم توی مادرش می دیدم که عذابم می داد. انگار این اتفاقا تقصیر کسی نبود…فقط کمی “فهم” و درک آدم های دور و بر هدیه پایین بود:( این اذیت ام می کنه ***
    ققنوس روی کاناپه *** انقدر سنگین بود که بارها خواندمش تا درکش کردم. متاسفم از این دنیایی که ما ساخته ایم ***
    آ. *** من هنوز درک نکردم اش!…شبیه قصه ست ***
    مینروا *** راستی باران…. من هم دارم به این نتیجه میرسم که چرا تو؟! یه کمی بهش فکر کن…. ***
    کامشین *** چون من آدم با جنبه ای ام!!…راحت می خوابم…روزام پر از آرامشه…روانم پاک تر از برگ گله!!!..چرا که نه من!!:( ***
    سایه *** از این زاویه که شما به قضیه نگاه کردید،بسیار تلخ و گزنده است.اما آیا این داستان سویه دیگری ندارد؟ فضای خالی بین دیدن هدیه زنده ولی افسرده با هدیه سوخته ، پر است از داستان هایی که نمیدانیم. برای فرار از تلخی این کابوس،پیشنهاد میکنم به فیلم “راشومون” مراجعه کنید. ***
    شیرین *** راست اش من از هر زاویه و گوشه و بالا و پایینی که به این داستان نگاه می کنم، می بینیم حتی یه جاش هم “غیر تلخ” و “غیر گزنده” نیست! حتی یه بار سعی کردم اصلا بهش فکر نکنم..اما باور کنید که حتی جور ِ “فکر نکردن” به این داستان هم تلخ و کثیق بود. اصلا بعضی چیزا رو هر چی بهش فکر نکنی بدتر میان جا خوش می کنن توی سر آدم. راشومون ِ کوروساوا چند بار از زیر دستم رد شد اما هر بار گفتم:”بعدا می بینم اش”!…شاید حالا همون بعدنه. ***
    رها *** 😐 ***
    دختر نارنج و ترنج *** وای دختر اتیشم زدی. چرا تو آخه؟ ***
    زن کمانگیر *** چون من احتمالا تجربه های عجیب کم دارم دور و برم! ***
    دلربا *** خوندن این متن ها هم سنگینه چه برسه از نزدیک دیدن و شنیدن و….. آدم با این هم بهت و این همه ناتوانی تو این دنیا چه باید بکنه! 🙁 ***
    *** حست رو می فهمم باران، وقتی از ف می گفتی و من هی می گفتم مگه چند تا ف با یه اسم خاص و یه مشخصات هست؟ آدم این موقع ها اصلا دل توی دلش نیست انگار ***
    *** میدونی باران، دیروز که خوندم نتونستم چیزی بنویسم، روایتی که نوشتی، مثل زلزله بود، زلزله همه چیز رو به هم می ریزه، پنهان های زمین رو میاره رو، زشتی ها رو هم احتمالن. روایت تو، زشتی ها و تلخی های پنهان اطراف ما رو نشون داد، شاید هدیه و هدیه ها رو سالها در اطرافمون دیده باشیم و بی تفاوت گذشته باشیم، شاید هیچ وقت فکر نکرده باشیم که ته اش قرار هست چی بشه ، میدونی، اینکه همین بغل گوش ما داره چه اتفاقاتی می افته ، تن آدم رو به لرزه می اندازه، این خیلی سخته ، خیلی تلخه… ***
    *** دیشب ساعت دو، وقتی می خواستم کامپیوتر رو خاموش کنم و برم بخوابم یهو توی صفحه گوگل کروم آیکون وبلاگت رو دیدم و آمدم بهت سر بزنم… یه ربع بعدش با بغضی خوابم برد که تا صبح رهام نکرد. همه ش خواب می دیدم مارلی رو گم کردم، مارلی رو ازم گرفتن و من دارم التماس می کنم که یه نشونی بهم بدن…. نمی تونم اون مادر رو قضاوت کنم باران، اما برای هدیه……. راستش رو بخوای باران خدا رو شکر می کنم که ندیدم… نه هدیه ی سالم و زنده را، و نه اون گوشواره صدفی کهریزک را… ***
    *** درد مشترکی من رو به اینجا کشونده. درد نبودن پدری که ده ساله آروم نشده. اما چیزی که من رو نگه داشته نوشته های فوق العاده شماست. متاسفم بابت هدیه و هدیه هایی که اسیر والدین “کم فهم” هستند و به راحتی ویران میشن. ***
    *** حرام بادبرمن خواب امشب…اه ..کشنده س..مطمنا تا سحرگاه غصه قلبم را میفشاره وپلک برهم نخواهم گذاشت..لعنت به نادانی وبیوجدانی….اه ..باران جان ازخدا برات صبرارزومیکنم ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *