… who sat and watched my infant head

یادم است که صبح زود بود و مادرک توی تلگرام پیغام داد. یک شکلک خنده زدم که بیداری مادرک؟…و او هم با کنایه جواب داد که اگر هنوز فراموش نکرده ای، این جا ساعت چهار صبح است و وقت نماز صبح!. من یک لبخند فرستادم و مادرک شروع کرد!…به همان داستان های دل خون کن ِ همیشه گی!..که من و برادرک هیچ وقت حرف اش را برای نماز صبح گوش نکردیم و من تا وقتی که توی آن خانه بودم “به زور” همه ی عبادات ام را انجام می دادم!!! و حتا به زور هم که شده بود خوب بود! و حال هرروز با برادرک درگیر است و….گفت و گفت و گفت و گفت و گفت و گفت و گفت و گفت و گفت و گفت و گفت و گفت و گفت و گفت و گفت و گفت و گفت و گفت و گفت و گفت تا… همانی شد که نباید می شد. شاید هم باید می شد اما نه حالا که من این سر دنیا هستم و او آن سر دنیا. حرف های اش تمام شد و خداحافظی کرد. شبیه دیوانه ها شده بودم. لبتاب را روشن کردم و رفتم توی تلگرام وب تا با کیبور بهتر بتوانم حرف بزنم. اشک های ام می آمدند و نوشتم…و نوشتم و نوشتم و نوشتم و نوشتم و نوشتم و نوشتم و نوشتم و نوشتم و نوشتم و نوشتم و نوشتم. همه ی آن حرف هایی که تا سی و سه سالگی هیچ وقت جرات زدن شان را نداشتم. نوشتم که اگر الان از همه چیزی که بوی مذهب می دهد فراری ام به خاطر او و طعنه ها و فشارهای اوست. نوشتم که تا آخر عمرم هر کس حرف از مادر و رفاقت اش با مادرش می زند من دل ام می لرزد و دلم تنگ می شود و پر از حسرت می شوم. چون همیشه به مادرم دروغ گفته ام. چون مادرم هیچ وقت من را همان طوری که هستم قبول نکرد. چون مادرم ته همه ی حرف های اش همیشه این بود که …این طوری که هستی خوب نیست و باید آن طور دیگری باشی. نوشتم که سی و سه ساله شده ام و پس کی می خواهد قبول کند که با او فرق دارم. که من یازده سال است ازدواج کرده ام و دیگر بچه نیستم که به من یا آقای نویسنده بخواهد چیزی را دیکته کند. نوشتم که از من گذشت اما اگر بیشتر از این سر به سر برادرک بگذارد برادرک جول و پلاس اش را جمع می کند و از آن خانه می رود برای همیشه ی همیشه!…نوشتم که برادرک توی آن خانه خوشحال نیست و با من درد و دل می کند و این حق مادر و فرزندی نیست. نوشتم که هیچ کدام این حرف ها به این معنی نیست که دوست اش ندارم و برای ام زحمت نکشیده. که من از دار دنیا بعد از بابا فقط او و برادرک را دارم و دل ام نمی خواهد هیچ هیچ هیچ چیزی آن ها را از من بگیرد. نوشتم که از مهاجرت ام فقط نگران این است که من نماز می خوانم و روسری سرم می کنم یا نه! نه نگران تنهایی های ام است…نه نگران بی پولی های ام است…نه نگران غربت ام است و نه هیچ چیز دیگر. نوشتم که اگر روزی بچه دار شوم قرار است بچه ام این جا به دنیا بیاید و قطعن مادرک حاضر نیست پای اش را این جا بگذارد چون این جا بلاد کفر است و همه کافر!..و به همین سادگی من محروم می شوم از داشتن مادرک کنارم آن هم درست زمانی که هر دختری به مادرش احتیاج دارد. نه دوست اش…نه حتی شوهرش. نوشتم و نوشتم و نوشتم. به گمانم ده صفحه ی آ چهار شد! و send ! . این را بدهکار بودم به خودم ریمیا. می دانستم شاید بخواند و اشک بریزد. اما این را بدهکار بودم به خودم. سی و سه سال حرف ِ نزده داشتم با مادرکی که همه ی دنیای ام است. برای ام یک خط فقط زد که پس دست از سرم بردار و این قدر زنگ نزن و تنها خوش باش. از آن روز هم دیگر جواب ام را نداده است. توی گروه خاله و دایی ها حرف می زند اما هر بار که زنگ می زنم جواب نمی دهد و فقط یک خط می زند که “فرمایش؟”. راست اش ریمیا ، چیزی ته دل ام می گوید که باید تحمل کنم تا هضم کند همه ی آن “از دل برآمده ها” را. همه ی آن سی و سه سال حرف را. اصراری برای حرف زدن ندارم فعلا. مطمئنم دارد فکر می کند. فکر کردن غیر ارادی ترین کاری است که انسان می تواند بکند و هیچ چیز مانع اش نمی شود. کمی شاید نیاز دارد. مطمئنم آن قدر دوست ام دارد و آن قدر بابا حواس اش به همه چیز هست که کمی بعد تر همه چیز دوباره برگردد مثل سابق. سپرده ام به بابا که خودش مادرک را آرام کند. هرروز منتظرم که پیغامی بزند و یا وقتی با برادرک حرف می زنم خانه باشد و به اش بگویم که حرف زدن اولین نشانه ی دوست داشتن است. اگر بگویم از آن روز ثانیه به ثانیه به مادرک فکر می کنم دروغ نگفته ام. حس مادر بودن ام هنوز نصفه و نیمه است اما هیییییچ چیییز، هییییچ چیز را نمی توانم تصور کنم که توی مغزم بیاید و نگذارد که با بچه ام دوست شوم و حرف های اش را بشنوم.
من تحمل می کنم این سکوت را. مادرک تو هم فکر کن…به دخترک ات که هیچ وقت نخواستی بشنوی اش و ببینی اش.
منتظرم.

یک نظر برای مطلب “… who sat and watched my infant head”

  1. نظرات

    سما* *** باران.. چرا اینقدر نوشته هات به جون آدم میشینه 🙁 می گذره، کاش اون جور که تو میخوای بگذره! *** دیگه باید یاد بگیریم که گذشتن قطعیه…اما این که اون جوری بگذره که ما می خوایم..نع!..هیچ هم قطعی نیست.
    پریسا *** دیگه باید یاد بگیریم که گذشتن قطعیه…اما این که اون جوری بگذره که ما می خوایم..نع!..هیچ هم قطعی نیست. *** این جمله ی آخر رو هزار بار تصور کردم پریسا…هزار بار…که دستاشو باز می کنه…:)
    مینو *** امیدوارم به زودی از خوب شدن ارتباطتون بنویسی دل مامان ها همیشه برای بچه هاشون تنگه باران حتی وقتی کنارشون نشستن ولی حواسشون به اونها نیست پونزده ساله مادرم رو از دست دادم ولی هربار پسرم دستاشو برای بغل کردم باز میکنه احساس میکنم بغل مامانم هستم *** انگار همه چیز قراره این تجربه رو سخت تر کنه فقط مینو:(
    مینا *** این جمله ی آخر رو هزار بار تصور کردم پریسا…هزار بار…که دستاشو باز می کنه…:) *** مینا…باید تلاش کرد. زنده گی اون قدر کوتاهه که فرصت به هیچی نمی رسه. من تلاشم رو می کنم…لااقل با خودم مساوی شم.:)
    دزیره *** جالب بود برام فکر میکردم فقط من تو این موضوع تنها و گرفتارمممم بارانممم مادر عزیزتر از جان من تو شهر خودم با چندتا خیابون فاصله بودن ولی من تمام روزهای بعد از زایمانم رو تنها بودم. خصوصا زایمان دومم که یه بچه کوچیک دیگه هم داشتممم سخت بود خیلی سخت ولی آدم رو پخته تر میکنه این سختی هاااا تو توانت فراتر از منه هااا یه سری دردای روحی بدجوری آدم رو صیقل میده و باعث میشه حسابی بدرخشی *** امیدوارم درست شه:)
    ترنج *** انگار همه چیز قراره این تجربه رو سخت تر کنه فقط مینو:( *** نه غصه نمی خورم. فقط اندازه دنیا دوستش دارم و می خوام مامان همیشه گی باشه و نه مامان موعظه گر.
    سپیده *** داشتم فکر می کردم شاید هیچ اندازه من نمی فهمه چه دردی می کشی از داشتن این رابطه با مادر.چون من هم مثل توام.از وقتی خودمو شناختم و خواستم خودم باشم از دست دادمش.فقط به جرم اینکه مثل اون نیستم.منم چندین ساله مادر ندارم.یعنی حس مادرانه نمی گیرم از مادرم.یه جورایی نمی دونیم مادر داشتن یعنی چه.عادت کردیم به نداشتنش.من هم مثل تو پدر ندارم. و برادری که مجبوره تحمل کنه این شرایط رو.از مادر داشتن فقط تلاش بی نتیجه یادمه با آدمی که هر لحظه سعی داره من رو تغییر بده و من چه مظلومانه سعی دارم بهش بگم دوستت دارم و خواهش می کنم دوستم داشته باش همینی که هستم. باران عزیزم شاید سخت باشه ولی فکر نکنم درست بشه.تلاش بیهوده است.فکر کنیم چیزی به اسم مادری کردن وجود نداره کلا. *** امیدوارم زمان این یکی رو هم حل کنه:)
    لاله *** مینا…باید تلاش کرد. زنده گی اون قدر کوتاهه که فرصت به هیچی نمی رسه. من تلاشم رو می کنم…لااقل با خودم مساوی شم.:) *** زمان زمان…چیزی که با گذشتن همه ی عمرمون رو می گیره اما همه چیز رو هم درست می کنه:)
    khorshid *** سلام بارون بهارم به درست شدن چیزی فکر نکن، مهم اینه که تو حرفهاتو زدی ،درست شد که چه بهتر درستم نشد مشکل از تو نیست اون طرف قضیه درست کار نمی کنه، این راه و باید میرفتی… برای سلامتی خودت و جوجه ات بهترین قدمو برداشتی.. *** این آخرین تلاشم بود مریم. باور کن آخرین تلاشم. گاهی می گم کاش اون هم به فکر درست کردن رابطه بود…تا درست کردن ِ من:(
    بهار شیراز *** امیدوارم درست شه:) *** امیدوارم این یکی رو نمره منفی نده:(
    مریم *** نه باران…….. من توی این یه مورد حرفی نمی زنم. خیلی سخته کسی که برات این همه عزیزه این همه سخت بپذیردت، اونی رو که هستی……. که هر ثانیه باید بهش یادآوری کنی که من همینم، من هم آدمم و درست مثل تو فکر می کنم و یک سری عقاید برای خودم دارم که به حکم انسان بودنم حق دارم برای خودم محترم بدونمشون و تو هم حتی اگه برات محترم نیستن به خاطر من تحملشون کن، بهت تحمیلشون نمی کنم اما حداقل بپذیر منو… همینی که هستم…….. سخته باران…………… اما مادر با همه ی دنیا فرق داره……….. منتظرم…. من هم، مثل خودت. اما غصه نخوریا…………… هیچ وقت. خب؟ *** کاش چند روزی جای مان عوض می شد و هم من او را بهتر می فهمیدم و هم او من را
    سارا *** نه غصه نمی خورم. فقط اندازه دنیا دوستش دارم و می خوام مامان همیشه گی باشه و نه مامان موعظه گر. *** تو باز هم بچه ی بدی هستی؟؟:*
    رافائل *** فریدا بهترین و زیباترین کار را در حق رابطه ات با مادرت کردى. مادرک امروز نمى فهمد چه لطف بزرگى به این رابطه کردى، چه خدمت بزرگى… ذره اى تردید نکن که این طوفان آرامشى بزرگ در پى دارد… فریدا چقدر ما به این دنیاى مجازى مدیونیم! من هم همین را با مادر کردم… بارم سبک شد. رابطه ام کامل شد. مى توانم راحت حالا در چشم هایش نگاه کنم… همین”فرمایش” که مى گوید یعنى صورت رابطه به شکل قبل برخواهد گشت، فعلا غرورم شکسته!;) ترس برت ندارد! *** 🙁
    تیلوتیلو *** منم با پدر تحصیل کرده ام همین مشکل رو دارم و جالبه که بسیاری از ادم هایی که شغل و کارشان از عبا و چادر میآد و مملکت را میگردانند دست از سر بچه ها و نوه ها برداشتند و پدر مادر های ما هنوز نگران چاک یغه و تار مو و پای بی جوراب هستند . *** هیچ کس این شدت رو نمی فهمه. حتی تو.
    زری *** سلام باران عزیز چه کار خوبی کردین. به نظرم همیشه باید حرفها رو زد حتی دیر. مادرک غریبه نیست پس توکل به خدا. یه مقدار زمان نیازه شاید طول بکشه ولی آخرش ختم به خیره ان شالله. شما مادر نازنینی خواهید شد *** من مطمئن نیستم شیرین. اما امیدوارم . خیلی
    سربه هوا *** امیدوارم زمان این یکی رو هم حل کنه:) ***
    شیرین *** و من سعی میکنم تلافی کنم تمامی حرف های نزده ام با مادرکم را .. با پرنسسم خیلی دوست و رفیق هستم . تمام تلاشم را می کنم که فاصله بینمان نباشد… این ها همه درد مشترک هستند فریدا جانم … تو مواظب دخترکت باش.. همه چیز را به زمان بسپر . خودش حلال همه مشکلات است خیلی خوشحالم که پیدایت کردم و می خوانمت ***
    *** زمان زمان…چیزی که با گذشتن همه ی عمرمون رو می گیره اما همه چیز رو هم درست می کنه:) ***
    *** آخ بارانکم… منم به اندازه ی همه ی ۳۱ سال زندگیم از مادرم دورم و باهاش حرف دارم… نمیدونم بهت بگم درست میشه یا نه! چون مال من که نشد شاید فقط بتونیم امیدوار باشیم که تحملش کمی فقط کمی راحت تر میشه…شاااید… ***
    *** این آخرین تلاشم بود مریم. باور کن آخرین تلاشم. گاهی می گم کاش اون هم به فکر درست کردن رابطه بود…تا درست کردن ِ من:( ***
    *** باران جان این موضوع رو هم محول کن به اونی که تا حالا هواتو داشته و محکم تو رو توی بغلش گرفته. ***
    *** امیدوارم این یکی رو نمره منفی نده:( ***
    *** آخ بارانم. چه میکنند این مادران با آن کلماتشان با قلبهای ما. من هم این روزها بدجور خرد شده ام توسط مادر. یکبار سعی کردم سی و شش سال حرف نگفته را بگویم اما به چند ثانیه نکشیده چنان رنجید و ناراحت شد که پشیمان شدم و سنگی بر دلم زدم و گفتم این نیز بگذرد…… ***
    *** کاش چند روزی جای مان عوض می شد و هم من او را بهتر می فهمیدم و هم او من را ***
    *** من خوشبختم از داشتن دوستی مثل تو کاش ازت چیزای زیادی یاد بگیرم مادر من … اونقدر خوب مادری بلده که بهترین دوست منه اما من باز هم …. ***
    *** تو باز هم بچه ی بدی هستی؟؟:* ***
    *** چقدر سخت:( نمیدونم مادرت مسجد پای منبر میرود یا نه؟ اگر میرود که خیلی سخت است امیدی به فکرکردنش داشت چون نمیدونم چه جوری ولی میدونم بدجور مخ ملت را میزنند. اما اگر مسجد نمی رود و پای حرفهایشان نمی نشیند مطمئن باش که تو موفق میشوی و هردو خوشحال. ***
    *** 🙁 ***
    *** میفهممت. نه به شدت تو ولی من هم تجربه شو دارم ***
    *** هیچ کس این شدت رو نمی فهمه. حتی تو. ***
    *** درست میشه بارانک، خوب میشه همه چیز، میدونی؟ مطمئنم ***
    *** من مطمئن نیستم شیرین. اما امیدوارم . خیلی ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *