عیدهای دور از خانه…

چرا کسی به من نگفته بود که وقتی آدم بچه دا ر می شود سرعت ِ گذشت روزهای اش هزار و ششصد برابر می شود؟! اگر این را کسی بهتان نگفته تا به حال، یادتان باشد که جایی یادداشت ش کنید تا بعدن مثل من نگویید که کسی بهتان نگفته. چون من دارم بهتان می گویم که روزها و لحظات تان می شود مثل فرمول وان.
اولین نفری که توی فیس بوکش زمان سال تحویل را به وقت مونترال نوشت من و آقای نویسنده شانه بالا انداختیم که به ما چه!…اما نمی دانم چرا شانه های من خیلی سبک بالا انداخته شد و با صد کیلو سرب آمد پایین. کل آن روز و شب و روز بعدش و کلی وقت بعدش را به این فکر می کردم که چرا باید “به ما چه” شود؟…یاد سال نوی میلادی افتادم که همه جای شهر رنگ و روح سال نو بود و ته قلب ما یک “به ما چه ” ی مرموزی بود و در نهایت حسی که داشتیم سال نوی” شان” بود و نه سال نوی “مان”.یکی از مرض های مهاجرت توی سن و سال ما همین است که دیگر خیلی دیر است که احساس تعلق کنیم به کریسمس و سال نو و هالوین و سنت پاتریک و کلن مناسبت های تقویم شان! از آن طرف هم از مناسبت های تقویمی خودمان دور می مانیم و دیگر نه عید حال و هوای اش را دارد و نه چهارشنبه سوری مثلا و یک جور “به من چه” ی تلخ و تاریک واری چیره می شود به هستی ِ آدم که گاهی که توی آن عمیق می شوی قدرت این را دارد که کل روحیه ت را به ف الف کاف بدهد!
تنها چیزی که زیر پوستم مثل یک غده ی بدخیم حرکت می کرد این بود که نمی خواهم پسرک “به من چه ” شود . به قول کیهان همه ی این بدبختی ها و خاطرات را گذاشتن و آمدن این طرف این دنیا برای این است که این کوچک ها زنده گی نرمال تر و بهتری داشته باشند. فکر کردم که این جا هیچ وقت قرار نیست خانه ی من شود اما از همان روزی که پسرک چشم های اش را به دنیا باز کرد و از همان روزی که توی صندوق پستی آن پاکت آبی رنگ را برداشتم و دیدم شناسنامه اش است، اینجا خانه ی او شده و قرار است بشود همه چیزش. روز قبل از اول فروردین، شال و کلاه ش کردم و به آقای نویسنده گفتم برویم فروشگاه اخوان که یکی از فروشگاه های بزرگ ِ ایرانی ِ مونترال است. گفتم می خواهم سور و ساط هفت سین بخرم و این اولین عید ِ ایرانی ِ پسرک است و چیزی که می ماند چند تا عکس است برایش اما بگذار چند تا عکس بماند و نفهمد که ما توی دلمان گفته ایم “به ما چه”! رفتیم و هر هفت تا سین را با یک گلدان سنبل صورتی خریدیم که البته هنوز گل نداشت و من صورتی بودنش را از روی تگ آن فهمیدم! و حتا وقتی برگشتیم خانه و پسرک خوابید ، همه ی کابینت ها را خالی کردم و توی شان را تمیز کردم و ظرف ها را چیدم که حس عیدم بیاید! آقای نویسنده هم زنگ زد به ندا که سال تحویل را بیاید خانه مان و تنهایی ننشیند خانه و غصه ی تنها بودن نخورد!..پنج صبح از خواب بیدار شدیم و یک ساعت وقت داشتیم برای آماده شدن. ندا رسید. پسرک را بیدار کردم و لباس نو تنش کردم و خودمان هم لباس های نویی که بدون پرو کردن و با عجله از ترس این که پسرک توی کالسکه از خواب بیدار شود و بی تابی کند، خریده بودیم را پوشیدیم و شمع ها را روشن کردیم و…گربه ها آمدند وسط و …عید شد! ندا چشم های اش پر از اشک شد از اولین عیدی که توی سال های مهاجرت ش تنها نبوده و من و آقای نویسنده اشک شدیم از بودن پسرک و این که این قدر جنتلمن وار بیدار و آرام بود و فقط ماند خاطره ی آن لحظه و چند تا عکس که آرشیو شد تا بماند و پسرک روزی ببیند و یاد بگیرد که از کنار هیچ فرصت و بهانه ای برای خندیدن و خوش بودن و کنار هم بودن راحت نگذرد و …”به من چه” وار نباشد!
بعد از آن روز هم چشم بر هم زدم و شد تولد آقای نویسنده و بعد روز مادر و بعد هم دیروز…که یک سال شد این جا بودن مان…یک سال و چه قدر زود تر از همیشه گذشت انگار. هنوز به خودم نیامده بودم و هنوز خودم را توی زنده گی جدید جمع و جور نکرده بودم که پسرک آمد توی زنده گی مان و چه عجیب سالی گذشت.
بله… داشتم می گفتم که بچه دار که می شوید همه چیز می شود فرمول وان و …تنها عکس و فیلم و وبلاگ است که باقی می ماند و دگر هیچ! و نگویید که کسی به ما نگفت چون من گفتم!
_____________________________________
تاخیر نامه:
سال نو ی تک به تک تان مبارک نادیده های عزیز ترینم.
امسال ِ عزیز…بهترین باش و کم غصه ترین برای آن هایی که دوست شان دارم.
پ.ن.۱. گل پشت و رو ندارد. همچنین گربه جانان. شما ببخشیدشان. زیاد مایل به بودن در عکس و معروف شدن نیستند:)))
پ.ن.۲. موزیقی . پپرونی از بمرانی گوش کنید. با تشکر از بهروز که یک “بمرانی” نیست ، اما معرف خوبی ست.

یک نظر برای مطلب “عیدهای دور از خانه…”

  1. نظرات

    آیدا *** من تصمیم گرفتم که از سال دیگه عید ها رو برم ایران تا دقیقا همین اتفاق به من چه نیفته چون اینجا وسط زمستونه و اصلا نوروز حس نمیشه امیدوارم سال خوب برات پر باشه از خبرهای خوب، پسرک نازت رو از طرف من ببوس —– این قسمت رو حذف کن: تو فیس بوک یک دفعه نمیدونم از کجا برام اومد که تو رو ادد کنم تو فرند ساجسشن ها البته من اددت نکردم گفتم پرایوسیت رو مخدوش نکنم ولی نمیدونی چقدر از دیدن عکس سه نفریتون کیف کردم خیلی ها!!! *** آیدا ی عزیز. اونقدر قسمت آخر کامنت بامزه و شیطنت وار و مهربون وار بود که دلم نیومد حذفش کنم:)))). ممنونم برای احترام به پرایوسی من.
    سیمین *** آیدا ی عزیز. اونقدر قسمت آخر کامنت بامزه و شیطنت وار و مهربون وار بود که دلم نیومد حذفش کنم:)))). ممنونم برای احترام به پرایوسی من. *** شماره ی چهار بله خانوم. چرا که نه:)
    سپیده *** این روزهای نامانوسی هم می گذره و انس میگیری با لحظه ها و اتفاقاتش… اما چه خوب که حواست به روزهات هست و می چشی شون! شاد باشی همیشه. *** همچنین برای تو هدهد جان:)
    سهیلا *** ۱- بگذار من هم برایت تاکیدم را کرده باشم که این blue ها همه همین رنگند برای همه ی مادرها! مخصوصاً آن “اگر من بمیرم”ش! خودم به چشم دیده ام آن را. ۲- خیلی هم خوب داری از پسش بر می آیی. می دانی که؟ ۳- اشک های تک تک تان را از پشت میز کارم کنار اتوبان کردستان تقاطع خدامی، بوسیدم؛ نه برای اینکه دلت بگیرد! که بدانی “اینجا” و “آنجا”‌ یکیست … ما که اهل هیچ کجا نیستیم… و اهل همه جاهای مهربانیم … بخند … با صدای بلند … ۴- مونترال شهریور به دیدنت بیایم؟ *** عید تو هم سین میم جان. قطعن خانه ی او خانه ی من خواهد شد:)
    فاطمه *** شماره ی چهار بله خانوم. چرا که نه:) *** طایفه ی به من چه ها:)))))) کاش نزدیک بودی و میومدی پیش ما و کمی “به ما خیلی” میشدی به جای “به من چه”:)))
    فتانه *** سال خوبی داشته باشید. *** سال نوی شما هم
    Somi *** باران جان هرچند با تاخیر ولی عیدت مبارک….عیدتان مبارک…چه خوب که اولین عید پسرک نوروز شد نه کریسمس *** می خند؟
    ایدا *** سال نو مبارک باران جان. خونه اونجاست که دلت خوش باشه و هرجا که شازده پسرت کنارته قطعا دلخوشیهات پررنگ خواهد بود. ***
    رها *** سال نو مبارک … امیدوارم سال جدید پر از اتفاقات قشنگ و شاد باشه . ***
    دزیره *** سال نو مبارک کار خوبی کردید الهی قربونش برم که شاکی نشده اول صبح چرا من بیدار کردند و حاضر شده باید بشینم بدون ددر رفتن. سال ۹۵ هم خوش بود باران جون براتون فرشته آسمانی را بهمراه داشت ۹۶ هم به شادی و سفر و آرامی بگذرد. ***
    هدهد *** با اینکه ممکنه خنده دار باشه اما فک کنم هفت سین مهم ترین امید آدمیزاد می تونه باشه برای شروع جدید ، برای آرزوهایی که در به در سال قبل دنبالشون بوده، برای خیلی چیزا… خوب کردی به من چه ایش نکردی :))) ***
    سین میم *** سال نو مبارک و به خوشی . ***
    کامشین *** سال نو مبارک… امیدوارم سالتون پر از سلامتی و شادی و آراااامش باشه.. ***
    [ بدون نام ] *** همچنین برای تو هدهد جان:) ***
    بهروز *** باران جان، بعد می بینی زمان هی زود می گذرد و هی حس غربتت کم تر می شود و دایره ی دوستانت بزرگ تر می شود و خانه دیگر آن جای دور نیست و همین جاست و عیددیدنی هم می شود در همین مونترال رفت و سیزده به در هم و هر سال عکس نو می گیری سر هفت سینی که به ذوق چیدی. خلاصه که عیدت کلی مبارک. ***
    *** عید تو هم سین میم جان. قطعن خانه ی او خانه ی من خواهد شد:) ***
    *** من تنها بودم و چند ساله که به طایفه به من چه ها پیوسته ام. راستش بد هم نگذشت. موقع سال تحویل با مامانم تلفنی حرف زدم و انقدر مزخرف گفتم که بخنده و مثل همیشه اول سال گریه نکنه. البته بهم اطمینان خاطر داد که من گریه هام را کرده ام! عیدت مبارک باشه مامان بارونی ***
    *** طایفه ی به من چه ها:)))))) کاش نزدیک بودی و میومدی پیش ما و کمی “به ما خیلی” میشدی به جای “به من چه”:))) ***
    *** جآنم❤❤❤❤ سال نو مبارک و خوش و شیرین و همراه با سلامتی عزیزانمون باشه الهی. ***
    *** سال نوی شما هم ***
    *** 🙂 ***
    *** می خند؟ ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *