داستان ازون جایی شروع شد که من دیگه نتونستم بنویسم و….مُردم.
بذار برات بگم که آدم وقتی می میره چه طور می شه.البته فکر نکنی من خیلی چیز حالیمه ها..نه.اینا چیزاییه که من از دیروز تا حالا نصیب ِ مخ ام شده.
آدم وقتی می میره…ضعیف می شه…گاهی گریه می کنه…کاری رو که دلش می خواد، نمی کنه یا اجازه می ده دیگران بهش اجازه ندن بره دنبال کاری که دلش می خواد…آدم ِ مرده…موقع حرف زدن با تلفن بغض می کنه و اون قدر هیستری می شه که دستاش خواب می ره.آدم وقتی می میره…همه ی فکر و ذکرش می شه ادب کردن ِ آدمای دیگه و تربیت کردن ِ آدمایی که حالا براش آدم کوتوله شدن!…خلاصه این که من چند وقتی بود که مرده بودم.تا دیروز ، وقتی دکتر گفت”حمله ی عصبی”!!!!…هه…فکر کن؟…آدم زنده که هر چند وقت یه بار بهش حمله نمی شه…مگه نه؟…و تازه دیروز بود که فهمیدم داستان از کجا شروع شده و من کجای داستانم و حالم چه طوریه. و از دیروز مدام به این کلمه فکر می کنم و به خودم که چه قدر مفلوک و بیچاره ام که می ذارم هر چند وقت یک بار…یه چیزی بهم حمله کنه.و این شد که دلم خواست از امروز بنویسم …شاید خودمو نجات بدم.آخه یه کلیشه ی قدیمی هست که می گه “there is always a way و ببین که آدم به کجا می رسه که دست به گریبان ِ کلیشه ها می شه!…و اینه که از امروز تا هر وقتی که دلم بخواد…می خوام خودم تصمیم بگیرم و خودم هر کاری دلم می خواد بکنم.مگه نه این که تنها غم و غصه ی من…توی اون خونه…این بود که خودم نبودم و می خواستم خودم باشم؟؟؟…این “خود” ممکنه کاراش درست باشه…ممکن هم هست که خراب کاری کنه…اما خوبیش اینه که خودتی…می دونی؟…نمی خوام فراموش بشم و بچسبم به روزمره گی های دنیا!!..نمی خوام سر ِ هیچ و پوچ خاله زنک بشم و بچسبم به حرفایی که بوی ِ خودمو نمی ده و فقط بوی ِ ” زنده گی ” می ده!
اینم از من!

یک نظر برای مطلب “”

  1. ناشناس

    برای تو هستم! *** تو فریدای من نیستی.!من دوست دارم اندازه همه ی دنیاهای پلاستیکی فریدا.. حتی بیشتر.اندازه ی همه لحظاتیکه یا خودتی یا میخوای خودت باشی .میدونی…تو فریدای من نیستی! تو خیلی بیشتر و بیشتر از فریدا و سرکشی ها ش برا من هستی. خیلی بیشتر.خیلی. ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *