قلبن و به راستی ازین که ووردپرس در محل کارم فیلتر شده است متالم و مکدرخاطرم! این دو کلمه ی متالم و مکدر خاطر را نوشتم که بدانید چه قدر سنگین و عمیق، ملولم. این که نمی توانم دقایق بیکاری ام را بیایم توی خانه ی جدیدم و دستی به سر و گوشش بکشم، به راستی مغمومم می کند. نتیجه این می شود که باید مدت ها بگذرد و من صبوری پیشه کنم تا شبی چون امشب برسد و همه ی اهل خانه زود به خواب بروند و من ته مانده ای انرژی م را ادامه مطلب

نمی دانم چه شد که به سرم زد، صبح روز تعطیل و آفتابی را که کایو و آقای نویسنده و گربه ها خواب بودند را با تمیز کردن کابینت آغاز کنم. می توانستم در نبود انسان های خانه و حیوانات خانگی خانه پناه کوتاهی ببرم به قهوه، چند صفحه کتاب، یک اپیزود از یک پادکست، حتی یک قطعه ی موسیقی، یا حتی یک جلسه از دوره ی آنلاینی که دارم می گذرانم. اما از میان همه ی آن ها، موردی که در هیچ کجای لیست نبود، یعنی تمیز کردن کابینت و معاشرت با محتوای ِ آن را انتخاب کردم. میان آن همه بسته ادامه مطلب

امروز یکی از همکارهای م که اسم ش “جی” است روی اپلیکیشنی که برای چت از آن استفاده می کنیم بهم پیغام داد. فکر کردم که حتما کاری دارد که سلام کرده است. این فکر را البته “مِل” که روزهای اول به من آموزش می داددر سرم انداخته بود. همیشه ما بین حرف های مان، وقتی می خواست آدم ها را از دور به من معرفی کند، اول اسم شان را می گفت و بعد یک خط هم در توصیف شان اضافه می کرد. مثلا می گفت:”او جولیا ست، تازگی یک بچه اداپت کرده است، ادامه مطلب

ا این طور که بوی اش می آید من در هیچ طبقه بندی ای برای قرنطینه شدن قرار نمی گیرم و باید مثل سابق شش صبح بیدار شوم و شال و کلاه کنم و بیایم سر کار و تا پنج عصر هم با حضور پر رنگ م، کم رنگی ِ فقدان سیصد نفر پرسنل را جبران کنم. تنها چیزی که عوض شده است این است که قبل از کرونا می توانستم در طول بیست دقیقه با مترو خودم را برسانم به محل کارم. یعنی اگر بخواهم برای تان با رسم شکل توضیح دهم، فاصله ی ادامه مطلب

***هشدار*** اگر حال تان خوش است و در فاز و فضای تبریک عید و دیده بوسی و بهار بازم بیا عشق و بیارش هستید، خواندن این متن به شما توصیه نمی شود. ——————————— یک – اوضاعی شده است ها. حساب و کتاب موارد مثبت کووید نوزده، در کانادا که اوایل ورود ش لحظه به لحظه چک می کردم، از دست و بال م در رفته است. در وضعیت هشدار قرار گرفته ایم گویا. شهر شبیه شهر زامبی ها شده و همه ی فروشگاه ها به جز سوپر مارکت ها تا اطلاع ثانوی تعطیل شده اند. ادامه مطلب

باورم نمی شود که این ویروس، هنوز رسیده و نرسیده، نه فقط جای خودش را توی ریه های مردم باز کرده، بلکه کم کم دارد راه هایی برای جاودانه شدن پیدا می کند. احتمالا این تازه متولد شده، فهمیده که در ماه های آینده رفتنی ست اما انگار وسوسه ی نمردن و میل به جاودانگی، حیوان و انسان و ویروس نمی شناسد. حالا این که چرا معتقدم این ویروس دارد به جاودانه شدن فکر می کند، بر می گردد به نه خیلی پیش، و همین دیروز. که آنتونی و فیلیپ از اتاق کنفرانس آمدند بیرون ادامه مطلب

پنج روز از مصاحبه ام با آن شرکت غول پیکر و هیولا! وار می گذرد و ثانیه ای نیست که بهش فکر نکرده باشم. مصاحبه ی اسکایپی که تمام شد، دیدم که در حین مصاحبه تمام گاف و گوف های جواب هایم به مصاحبه کننده که از لس آنجلس زنگ زده بود را لیست کرده ام!…یعنی همان موقع که حرف می زدم می دانستم که این جا همان جایی ست که دارم گند می زنم و به جای این که درست ش کنم، یادداشت ش کرده بودم!..احتمالا این را هم در درس هایم به ما ادامه مطلب

یک- یک ماه مانده که درسم تمام شود و این خبر ترین خبر ِ این روزهایم است! کالجی که توی آن درس می خواندم ( هنوز یک ماه دیگر قرار است درس بخوانم اما استفاده از ضمیر گذشته سرعت تمام شدن ش را دو برابر کند شاید!)، توی یکی از هزار توهای شهر زیر زمینی مونترال بود. شهر زیر زمینی مونترال، همان طور که از اسم ش پیداست، یک شهر واقعی اما زیر زمینی ست. اگر اشتباه نکنم، هفت ایستگاه مترو را با تونل ها و مراکز خرید به هم متصل می کند و برای ادامه مطلب

“بمانم یا برگردم” که به جان یکی می افتد، بی خوابی و بی قراری و مغز مور مور شده اش نصیب من می شود انگار. از فردای همان روز، به این فکر می کنم که اگر چشم هایم را صبح ِ فردای برگشتن به ایران باز کنم، چه می کنم و چه دیگر نمی توانم بکنم. آن روز هم مثل همیشه ها که وقتی پیام ش می رسد من توی سوپر مارکت IGA هستم، پیام ش رسید. “ب” تنها خواننده ی مذکر وبلاگ من است به گمان نزدیک به یقینم. دو سه بار هم در ادامه مطلب

گوشت چرخ کرده که خوب با پیاز تفت داده شد، درِ کابینت ِ بالای گاز را باز کردم و شیشه ی ادویه را برداشتم. هر چه تکان ش دادم اما، خودش را دریغ کرد از مواد ماکارونی من . اول ش فکر کردم که خالی شده. بعد گرفتم ش بالا، روبروی لامپ، تا از میان نقش و نگار های شیشه اش ببینم که در دلش چه خبر است. خالی نبود اما انگار کلی دانه و برگ سابیده نشده ی ادویه ته شیشه جمع شده بود. در شیشه را باز کردم و هر آن چه مانده ادامه مطلب