کل شب را این پهلو به آن پهلو می شوی. دیگر مثل عادت تمام عمرت نمی توانی روی شکم ات بخوابی چون احساس خفگی می کنی. بعد از این که چند ساعتی خدا به تو رحم می کند و خواب ات می برد از بوی قهوه ای که آقای نویسنده قبل از کلاس رفتن اش درست کرده بیدار می شوی و مستانه می خواهی بروی سمت آشپزخانه که یادت می افتد فقط روزانه می توانی دویست میلی گرم ِ ناقابل کافئین میل کنی آن هم اگر خیلی خیلی دل ات بخواهد به قول دکتر! پس ادامه مطلب

اگر اعتراف کنم که تا دیروز نمی دانستم کجای ذهن و زنده گی ام هستی اعتراف نابه جایی نیست. نمی توانستم منتظر آقای نویسنده بمانم. مسیج دادم که “یک اتفاقی گویا افتاده و باید بروم بیمارستان”. به گمان ام اولین بار در عمرم بود که بدون این که توی آیینه نگاهی به خودم بیندازم از خانه سراسیمه زدم بیرون. سه ایستگاه بیشتر تا بیمارستان نیست اما برای من شد سه سال.تونل مترو کش آمد و شد سه هزار کیلومتر. سیصد هزار بار به ساعت ام نگاه کردم که بفهمم چرا نمی رسم. اشک های ام ادامه مطلب

یادم نیست دنبال چه می گشتم که آن آگهی را دیدم. یک اسیستنت که زبان فارسی بداند!. فرستادن رزومه که ضرری نداشت. مایه اش یک کلیک بود. فردای اش جناب دکتر “خ” زنگ زدند و با زبان شیرین فارسی بنده را به مصاحبه دعوت کردند. آن قدر الکی الکی بود داستان که مجبور شدم برگردم توی سایت و ببینم که اصلا آگهی این “اسیستنت ِ فارسی بلد “برای کجا بود. بگویم خنده ام گرفت باور می کنی ریمیا؟…یک موسسه ی مهاجرتی که سر و کارش با ایرانی هایی شبیه خودم است که می خواهند بقیه ادامه مطلب

“سکوت” (را اگر بشود “عنصر” خواند) تنها عنصر این روزهای من است. ته ِ داستان و عاشق و دلباخته شدن عاقبت ام به فرزندکم را می دانم، اما انگار توی ناخودآگاه ترین نقطه ی وجودم می خواهم به هستی بفهمانم که این آن چیزی نبوده که من دوست داشته ام و این را فراموش نخواهم کرد و او هم فراموش نکند! دو سه روز است صبح ها که می روم سر کار ، زیرچشمی به جای پاییدن دختر بچه ها توی اتوبوس و خیابان، نگاهم کشیده می شود روی پسر بچه اک ها و باورم ادامه مطلب

موزیقی ِ متن!: ماه و ماهی ، حجت اشرف زاده ایستاده بودم توی صف صندوق . فقط یک نفر جلوی ام بود اما مثل همیشه های بدشانسی ِ من توی روزهای بی حوصله گی ام، تا آن جایی که می شد سبدش را پر کرده بود. کل خرید یک ساله اش را کرده بود گویا. آرام آرام و یکی یکی ، طوری گوشت و مرغ را از سبد بیرون می آورد و می گذاشت جلوی صندوق دار که انگار دارد شمش های طلا و نقره را جا به جا می کند. از آن روزهای سگی ادامه مطلب

احساس می کنم توی دو هفته ی قبل، بیست کیلو به وزنم اضافه شده است!..همان قدر سنگین و عجیب و غریب شده ام. آخر های ماه هفت است و هرروز با یک چیز سورپرایز می شوم. یک روز صبح می بینم دیگر نمی توانم دولا شوم و بند کفش ام را ببندم!…یک روز می بینم شلوار راحتی ِ ام دیگر روی شکمم نمی ایستد و مدام سر می خورد و می رود آن پایین!..یک روز نشسته ام و دارم توی لبتاب فیلم می بینم که می بینم چیزی زیر لباسم تکان می خورد ومن نه ادامه مطلب

دو روز پیش برایت یک کمد سفید و دو در، مدل ایستاده خریدیم. فروشگاه آن طرف خیابانی بود که خانه مان در آن است اما گفتند که سی دلار بابت تحویل آن در منزل می گیرند. کل کمد یک جعبه ی بلند بود که معلوم بود باید مثل تکه های اسباب بازی های تخم مرغ شانسی کیندر ، سر هم شود. جعبه را گذاشته بودیم توی چرخ فروشگاه و مردد بودیم برای سی دلار! یاد ماموریت آخرم افتادم که مجبور بودم توی فرودگاه قطر هشت ساعت بمانم و برای پر کردن وقتم رفتم شاپینگ و ادامه مطلب

توی بیشتر از ده تا گروه تگرامی عضوم و هیچ کدام را هم نمی خوانم. نه می خوانم و نه دیلیت می کنم!…نمی دانم چه مرضی ست. شاید فکر می کنم این ها چند تا نخ و ریسمان هستند که من را به ایران و آن آدم ها وصل می کند و اگر دیلیت کنم، جدا می شوم و میفتم و می میرم!. یکی شان را اما مدام مدام می خوانم و آن همان گروهی ست که همه ی زن های باردار ِ ایرانی ِ ساکن ِ مونترال جمع شده اند و هرروز که از ادامه مطلب

از معدود بارهایی ست که نه موزیک گذاشته ام و نه هیچ. مثل دو ماه گذشته صندلی راحتی آقای نویسنده را گذاشته ام کنار تخت و رو به پنجره و و پاهای ام هم روی تخت. ترنج و تورج هم این طرف و آن طرف پای ام روی تخت لم داده اند. بیشترین لحظه های نه ماه قبل را توی همین حالت گذرانده ام. کتاب خواندن و فیلم دیدن و خوابیدن و خلاصه بیشتر کارهای ام توی همین پوزیشن بوده است. چند روزی ست که از روزی که قرار بود بیایی می گذرد اما هنوز ادامه مطلب

به گمانم دیگر جدی جدی روزهای آخری بود که با هم بودیم و تو حتا کوچک ترین انگیزه ای برای آمدن نشان ندادی. تا چند ساعت دیگر می روم دکتر و نمی دانم این بار دیگر می خواهد مثل پزشکان کدام کشور تصمیم بگیرد! ولی حس ام می گوید که احتمالن فردا صبح باید شال و کلاه کنیم و با پای خودمان برویم بیمارستان و چند روز بعد با تو برگردیم خانه. عجب تصویر عجیب و غریبی ست هنوز بعد از نه ماه بودن ات و فکر کردن بهت! این چند وقت خیلی با ترنج ادامه مطلب