ساعت یک نیمه شب است و من از خسته گی بیهوش نشده ام و آن قدر توان دارم که بنشینم و بنویسم. باورم نمی شود! از وقتی از ایران برگشتیم، کایو بزرگ شده . چه ساده بودم که فکر می کردم بچه ی کوچک داشتن آن قدر ها هم سخت نیست. فکر کردم همیشه همین طور می ماند و صبح بیدار می شود و می گذاری اش توی صندلی اش و تو هم می نشینی سریال هایت را دنبال می کنی!…هیچ کس بهم نگفته بود که “چهارماهگی” عجب سن عجیبی ست و حالا پنج ماهگی ادامه مطلب