ساعت حدود سه نیمه شب است. من روی تخت مادرک دراز کشیده ام. کایو پایین تخت کنار آقای نویسنده خوابیده است و دارم صدای نفس های اش که از توی دماغ کوچک و کیپ شده اش بیرون می آید را می شنوم. گویا آب به آب شده و مدام دماغش گرفته است. برادرک توی اتاق خودش خوابیده. نازی جانم توی اتاق پذیرایی خوابیده و مادرک هم فکر کنم دارد سحری را برای خودش و برادرک رو به راه می کند. پانزده روز از آمدن مان می گذرد و همه چیز به طرز عجیبی آرام و ادامه مطلب