چند ساعت قبل ازین که خوابم ببرد یکی از عکس های بابا را توی فیس بوک برادرک دیدم و تا آن جایی که توان داشتم زار زدم!. دلم داشت از جایش کنده می شد و احساس می کردم الان است که قلبم از حرکت بایستد. بیشتر از آن که به مردن ِ بابا فکر کنم، فکر کردن به روزهای آخرش توی خانه و آن اتاق و درد کشیدن و پوست و استخوان شدن ش دیوانه ام می کند. صدای گریه ات را که شنیدم احساس می کردم سُرب وار چسبیده ام به تخت و نمی ادامه مطلب

روی صندلی ِ گهواره ای، توی بغلم خوابش برد. مثل هر شب. من هم مثل هر شب چند دقیقه به صورت گرد و قرص ماهی اش زل زدم. موهایش که حالا از موهای خودم هم بلند تر شده را از روی پیشانی اش کنار زدم و بردم پشت گوشش. آرام بلند شدم و گذاشتم اش توی تخت ش. چراغ خواب را خاموش کردم و آمدم پتوی اش را بیندازم روی ش که دیدم بلند شده و ایستاده توی تخت و دارد زل زل به من نگاه می کند!…تو بگو انگار صبح شده و دارد صبح ادامه مطلب

چرا کسی به من نگفته بود که وقتی آدم بچه دا ر می شود سرعت ِ گذشت روزهای اش هزار و ششصد برابر می شود؟! اگر این را کسی بهتان نگفته تا به حال، یادتان باشد که جایی یادداشت ش کنید تا بعدن مثل من نگویید که کسی بهتان نگفته. چون من دارم بهتان می گویم که روزها و لحظات تان می شود مثل فرمول وان. اولین نفری که توی فیس بوکش زمان سال تحویل را به وقت مونترال نوشت من و آقای نویسنده شانه بالا انداختیم که به ما چه!…اما نمی دانم چرا شانه ادامه مطلب