خودم را از تخت می کَنم. یک ربع دیگر کلاسم شروع می شود و هم باید دوش بگیرم و هم باید آماده شوم و هم باید به مترو برسم. همه ی شب را کابوس های رنگارنگ با من بودند و تنهای ام نگذاشتند!. تصمیم ام را گرفته ام. این “ناخواسته” را نمی خواهم. به هزار و یک دلیل که همه شان را از دیشب روی کاغذ نوشته ام. می خواهم دوش را بی خیال شوم اما دیدن ِ صورت ِ درب و داغانم توی آیینه نظرم را عوض می کند. لباس ها ی ام را ادامه مطلب

شب های ام ولوله گرفته است چند وقت است. یا از تنگی نفس بیدار می شوم، یا فکرهای مالیخولیایی می آیند سراغم، یا تهوع دارم، یا خواب می بینم که گربه های ام را دزدیده اند و یا هزار جور فکر ِ آشوب وار دیگر. کابوس امشبم که بیدارم کرد و نشاند مرا پشت لبتاب این بود که می دیدم هزاران نفر هستیم که داریم از خیابان رد می شویم . آن طرف خیابان دو تا دختربچه ی موفرفری دوقلو، گوشه ی یک دیوار کز کرده بودند و من حس می کردم که از میان ادامه مطلب

خواهرت زنگ زد که داری برمی گردی که بایستی پای کارهای ات. اگر فکر کردی چیزی توی دل ام تکان خورد…سخت در اشتباهی. فقط زنگ زدم به برادرت…که هیچ جوری نگذارید با من چشم در چشم شود. بیاید خانه ی شما یا خانه ی پدری تان. به اندازه ی کافی این مدت از جناب آقای شوهر ِ معشوقه ی اوشان، تصویر ِ با جزییات!!توی سرم است که جایی برای دیدن ِ هیچ چیز و هیچ کس نمانده. خواهرت گفت که مریض ِ دیدن ِ بچه شده ای و می خواهی ببینی اش. برای ات پیغام ادامه مطلب

یک هفته از شروع کلاس ها گذشته بود که به من زنگ زدند و گفتند یک نفر جای خالی وجود دارد و می توانم اضافه شوم به کلاس. یعنی من مرده ی این حساب و کتاب این جایی ها هستم. آن سال ها که معلم بودم ، بعضی ترم ها آن قدر کلاس مان کوچک بود و شاگردها زیاد که کم مانده بود شاگردها بیایند و روی سر من بنشینند. تازه باز هم تا وسط های ترم مدیر محترم موسسه گرین لایت می داد برای ثبت نام و با خنده می گفت:”باران جان جاشون بده!”. ادامه مطلب