نگران نوشتن ام هرروز. می ترسم خاطرات ام فراموش شود. آقای نویسنده هررروز می نویسد ما را و من مدام حسادت می کنم به خاطره نویسی اش. من اما باید انگار خودم را جمع و جور کنم. چی می تواند بهتر و دنج تر از کنج این خانه ی مجازی با دوستان واقعی اش باشد. نمی خواهم فکر کنم که وبلاگ نویسی عمری دارد و عمر وبلاگ نویسی من به سر آمده. مگر عمر ِ حرف داشتن ِ آدم به سر می آید؟ نچ که نمی آید. به خودمان آمدیم و دیدیم دو هفته مانده ادامه مطلب

اولین چیزی که زل زل ام کرد، نیمرخ بینی و لب های اش بود. چشم نمی توانستم بردارم ازش. پلک نمی زدم و خیره شده بودم به پلک های اش که بسته بود. یکی از دست های اش را مشت کرده بود و سمت دهان اش بود. انگار داشت شصت اش را می خورد. به آن یکی دست اش که کنارش بود نگاه کردم. می توانستم انگشت های اش را بشمارم. یک…دو…سه…چهار…پنج. دهان ام خشک شده بود. نمی دانم چه شد که یک دفعه با یک حرکت چرخید و پشت اش را به من کرد. ادامه مطلب

مجبور می شوم تنها بروم پمپ بنزین!…نه این یک جمله ی ساده نیست. شاید هم جمله ساده باشد اما بارش بسیار سنگین است. لازم است ذکر کنم این نکته را که در کشور ما یک زن تنها در پمپ بنزین به چشم ِ”بنزین زن” های پمپ بنزین، شبیه یک پیرزن ِ فرتوت بالای صد و هشتاد سال است که دارد از یک کوچه ی تاریک خلوت رد می شود و یک کیف پر از اسکناس های صد دلاری را هم با خودش حمل می کند!…یعنی این قدر ما شبیه ِ ناتوان هایی به چشم می ادامه مطلب

از آن روزهای پیچیده افسرده ام!..کلاس عربی ام را پنج دقیقه مانده به کلاس کنسل کردم و از همه ی هستی شرم سارم! یعنی خانوم معلم احتمالن پشت در ِ آفیس بود که من مسیج دادم و خدا می داند که اگر یکی این کار را با من می کرد چه بلایی سرش می آوردم. ولی هرچه خودم را زدم دیدم توان ِ نشستن و گوش دادن و تمرین کردنِ این زبان ِ ناظریف را ندارم!. حوصله ی کار و این ده تا مهمان ِ کله گنده ای را هم که از هدکوارتر می آیند ادامه مطلب

تحقیر شدن بد است. چه حق ات باشد چه نباشد. اندازه اش مهم نیست. چرا و چند و چون اش مهم نیست. حتی مطمئن نیستم که “تحقیر کردن” هم به بدی “تحقیر شدن” باشد. “تحقیر کردن” یک فعل مزخرف است که تا وقتی تو مفعول اش نباشی نمی فهمی اش. این هم مثل خیلی از اتفاقات دیگر زنده گی، یک دفعه و بی این که خبر کند می افتد. مثلا یک ساعت ورزش می کنی و بعد هم یک دوش عالی می گیری و برمی گردی خانه و یک دفعه…یک دفعه تحقیر می شوی!! …آن ادامه مطلب

برادرک زنگ زد و گفت سی چهل نفر، گوش تا گوش توی خانه نشسته اند. گفتم داشتم می آمدم آن جا اما حوصله ندارم و امروز شنبه است و هیچ کس توی آفیس نیست و می روم آن جا تا ایمیل های کاری ام را چک کنم و تا مهمان ها هم بروند. در ِساختمان را کلید انداختم و باز کردم. در ِطبقه مان را هم. اما جلوی در اتاق ام که رسیدم فهمیدم کلیدش را جا گذاشته ام. احمق من!… نه خیر من با جا سوییچی میانه ای ندارم. کلید های ام جدا جدا ادامه مطلب

http://www.bia2.com/music/29814 پارسال توی دقیقا همین جور سیزدهی، از پیش تو و بقیه برگشتم خانه و این را نوشتم. نوشتم که خدایا مرسی که به من و خانواده ام رحم کردی و سه نفره مان نکردی! نوشتم فکرش را نمی کردیم اما بابایم را خوب کردی و دیگر روی تخت بیمارستان نیست. نوشتم از سرطان اش دیگر خبری نیست…نوشتم درست است که بابا، بابای سابق نیست اما هست!…غذا کم می خورد بابااکم چون معده ای ندارد، اما هست و کنار ما سر سفره می نشیند و حرف می زند و گپ می زند و هست و ادامه مطلب

https://www.youtube.com/watch?v=ydlLBigOeMM این کلمه ها، این آهنگ، این صدا، این سوال ِ التماس وار، این بغض، این استیصال…نمی ذاره کار کنم. نمی ذاره برگردم…نمی ذاره دور شم، نمی ذاره فراموش کنم…نمی ذاره گریه نکنم…نمی ذاره خوب شم. نه ریمیا. به آهنگ ربطی نداره. من حالا دارم می فهمم. که بعضی دردها، برگشتنی نیست…بعضی دردها دور شدنی نیست…نه…فراموش کردنی نیست…گریه نکردنی نیست…نع.نع…خوب شدنی نیست.

بابا من خیلی شبیه تو ام. همه می گن. قوی و خود دارم. گریه می کنم، اما نه اون طوری که کسی دل اش برام بسوزه. فقط دلم برات تنگ شده بابا. دیشب ازون شبایی بود که همه جای خونه بودی. بوت همه جا میومد. بوی موهای یک دست سفید و برفیت وقتی می بوسیدمشون و چند ثانیه مکث می کردم و نفس می کشیدمشون. بوی دست هات. اون اتاقی که تو توش هفته ی آخر خوابیدی و اون دو تا نفس عمیق رو کشیدی، هر بار که واردش می شم، با همه ی هیکل ادامه مطلب

آمده ام آفیس. فکر کردم باید بلند شوم و بزنم بیرون و بیایم سر ِ‌کار تا نمیرم. از خودم توقع خوب شدن ندارم اما فقط می خواهم نمیرم.بخواهم تن بدهم به اقیانوس ِ بی در و پیکر ِگریه و غصه و بی تابی، سرنوشتم می شود همانی که پرواز ۳۰۷ شد. روزهای آخری که از آفیس می رفتم خانه ی بابا، ریتا سفر بود و من هم دست به سیاه و سفید روی میزم نمی زدم. از بی حوصله گی. حتی ماگ چای ام هم هنوز روی میز است و ته اش یک لایه ی ادامه مطلب