دو هفته گذشته است. دل ام می خواست روز به روزم را می نوشتم اما راست اش زبان نوشتن ام بند آمده بود. شهر آن شبی که رسیدیم شبیه همه جا بود. اتوبان اش شبیه اتوبان، خیابان اش شبیه همه ی خیابان ها و آدم های اش شبیه همه ی آدم ها خب! هیچ احساس جدید و تازه ای برای ام نداشت. فردا صبح اش “آبی ” جان به تلگرامم پیغام داد و یک ساعت بعد با یک قابلمه پر از آش رشته و چند تا سیب زمینی و پیاز و رب و برنج آمد ادامه مطلب

خسته نشدم از بیست و چهارساعت توی راه بودن اما مضطرب حال ِ ترنج و تورج بودم مدام. از چند ساعت قبل از پرواز نباید به شان غذا و آب می دادم و همین دل ام را مچاله می کرد. توی کل پرواز هم هر دو تای شان روی پای ام بودند!…احساس می کردم اگر بگذارم شان کف هواپیما قلب شان از صدای موتور می ترکد! می دانم من از آن آدم هایی هستم که اگر بچه دار شوم احتمالن نمی گذارم روی زمین راه برود چون زمین سفت است!..یا نباید کسی بغل اش کند ادامه مطلب

زنده گی ات را جمع کنی توی بیست و سه کیلو؟ آخر بیست و سه هم شد عدد؟…بیست و سه کیلو زنده گی برای یک انسان سی و سه ساله مثل این است که بخواهی سیب زمینی سرخ شده درست کنی با نیم گرم سیب زمینی! شوخی می کنی؟ دو تا کت گرم گذاشتم و چند تا شلوار و حوله و چند تاتی شرت و دو سه جفت کفش و چمدان را با ترازو کشیدم و دیدم شده بیست!…همه استیصال ام را دیدند و گفتند: “قربانت برویم فدای ات بشویم درد و بلای استیصال ات ادامه مطلب