حالا گویا آن اتفاقی که ده سال همه منتظرش بودند افتاده. چراغ دارد سبز می شود و هیچ کس باورش نمی شود. فکر کن ریمیا، حالا!…حالا که می توانستم همه ی credit این داستان را از آن خودم کنم و موقعیت ام از یک اسیستنت تبدیل شود به یک file holder . زل می زنم به کامیل. چشم های ام از اشک پر و خالی می شوند. دوباره می نشینم روی صندلی. باورم نمی شود. هد ِ دلیگیشن اگر بفهمد از تعطیلات اش پیاده برمی گردد ایران تا جشن بگیرد!…سرم را می چرخانم و به ادامه مطلب

این که هی توی ذهن ات چک نویس درست کنی و بگویی سر فرصت می نشینم و می نویسم شان، نان و آب نمی شود برای ذهن ِ درب و داغان ات. گره های مغزی ات مثل نقاشی اند، تا بلند نشوی و از دور نگاه اش نکنی نمی فهمی که چه غلطی کرده ای. احساس ام این چند وقت شبیه این است که فیزیک ات شش ماه به تو بگوید که داری پریود می شوی اما نمی شوی!…شش ماه…فکرش را بکن. اگر تجربه ی زایش داشتم حتمن به جای مثال پریود، می گفتم که ادامه مطلب