چند هفته ی طوفان وار که سخت گذشت. گاهی ش هم حتی تلخ. دارم به این نتیجه می رسم که یادم رفته چه طور باید خودم را مدیریت کنم. وقتی استرس دارم…وقتی خسته ام…وقتی عصبانی ام…وقتی غمگین ام…وقتی بی نهایت خوشحالم…وقتی عشق ام می کشد و خیلی حالت های دیگر که قبلن اصلا به شان فکر نمی کردم و مدیریت می شدم خود به خود اما الان اعصاب ام را تراش می کنند و به قول حمیدرضا شروع می کنم به جفتک انداختن. از بس همه چیز را به جای خاص ! و زمان خاصی ادامه مطلب

خواستم بیایم و بنویسم که طوفان دیشب و امروز آرام شده و دراتاق ام را بسته ام و دارم بر خلاف مقررات توی اتاق ام سیگار می کشم. اما خوب فکر کردم و دیدم طوفان دیشب و امروز همان لحظه توی آسانسور تمام شد که بسته ای را دادند دست ام و دیدم شبیه بسته هایی نیست که هر هفته برای مان از افعانستان و عراق و سوریه پست می شود. آن موج های هزار متری همان لحظه ای توی دل ام خوابیدند و آرام گرفتند که همان جا توی آسانسور بسته را باز کردم ادامه مطلب