موهایم را برای اولین بار در عمرم رنگ کردم. در سی و دو سالگی. دوازده سال ِ تمام (بله دقیقن از بیست سالگی) مجبور بودم که برای همه گان توضیح دهم که رنگ موهای ام را دوست دارم و دل ام نمی خواهد عوض اش کنم. حالا هم نمی دانم چه شد که بی هوا و بدون هیچ تصمیم قبلی، رفتم و نشستم روی صندلی آرایشگاه و گفتم : “موکایی لطفن!”. نتیجه از آن چیزی که فکر می کردم بهتر شد. گرچه که من دو سانتی متر مو بیشتر ندارم و شاید آن قدرها هم ادامه مطلب

داستان خیلی انگار عادی شده. انگار اصلا از اول هم همین طور بوده. که مرد تنها زنده گی می کند و می رود سر کار و هفته ای دو روز هم بچه را می بیند و زن هم تنها زنده گی می کند با بچه! و صبح ها بیدارمی شود و صبحانه ی بچه را می دهد و بعد لباس می پوشند و بچه می رود مهد کودک و زن می رود سر کار و بعد از ظهر هم با هم برمی گردند خانه و …انگار همه چیز اصلا همین طور بوده از اول. خب ادامه مطلب