مرد نشست توی ماشین. سلام…سلام…سلام… غزل طلاق گرفته! آه…آه…آه… حق طلاق داشته…از حق اش استفاده کرده. حق برای طاقچه که نیست. برای استفاده است. بچه؟…بسوزد و بسازد برای بچه؟…این را زنی می کند که هیچ کاری از دست اش بر نیاید و از تنهایی دست و پای اش بلرزد. نه غزل…که همین طوری اش ماهی یک جاب آفر از شرکت های خفن ِ آن طرف ِ آبی دارد. بچه پدر و مادر می خواهد؟ آه for God sake این حرف ها قدیمی شده دیگر. بچه بزرگ می شود . حالا گیریم کمی سخت. اصلن چرا ادامه مطلب

این بلاگ اسکای چه بلایی به سرش آمده دیگر. چرا این شکلی ِ غریب شده. قبلن شبیه یک اتاق زیر شیروانی بود که آدم می نشست و زر “اش” را با خیال راحت می نوشت. الان شده شبیه صحنه ی تاتر که مجبوری زرت را فریاد بزنی و همه هم چشم دوخته اند به تو و لب های ات. دنده ی چپ و کج ِ امروزم همین را کم داشت انگار. حرف های ام تمام شد و نگاه کردم دیدم با چشم های از حدقه بیرون زده دارند من را نگاه می کنند. “باران تو ادامه مطلب

من و مادرک و برادرک ایستاده ایم جلوی در ِ رستوران و منتظر باباییم. مادرک غر می زند که بابا کجا مانده که بابا از دور پیدای اش می شود. برادرک زیر گوش ام می گوید: “دقت کردی که بابا چه قدر گِرد شده؟”..می زنم پس ِ گردن اش و می خندیم سه تایی. از دور سرتا پای بابا را نگاه می کنم. برادرک راست می گوید…بابا چاق شده. سال هاست که به خاطر بیماری اش وزن اش زیاد نشده اما حالا انگار یک آدم ِ سالم و سرحال است. مادرک و برادرک می روند ادامه مطلب

سخت است کنار آمدن و نشستن کنارش توی یک خانه. هرروز که می گذرد نه عادی می شود و نه تکراری داستان اش و داستان شان. مجبورم منطقی باشم و طوری رفتار کنم که انگار اتفاقی نیفتاده است. به هر حال به خاطر وضعیت موجود مجبور است خانه ی ما باشد و نمی دانم تا کی. سکوت و حال خراب اش پریشان ام می کند. از سنگ که نیستم. از آن طرف هم روزهایی که به بچه اک و غزل سر می زنم، حال و روز ِ غزل روان ام را به هم می ریزد. ادامه مطلب