نیمه ی اول روز زنگ می زنم برای تاکسی و وقتی می روم جلوی در می بینم مادر هدیه است که منتظرم است!..شما کجا این جا کجا!…و او می رساند مرا تا پزشکی قانونی. برای ام دوباره از اول داستان هدیه را می گوید. نمی خواهم بشنوم اما چاره ای نیست..نمی خواهم جزییات این را بدانم که چه بلایی سر دخترک آمد اما او اشک می ریزد و تعریف می کند. قطره قطره خالی می شود من ذره ذره پر می شوم. سرم اندازه ی دنیاست که پیاده می شوم. یک لحظه هم آن تصویر ادامه مطلب

پزشک بابایی همان جا، دقیقا همان جا و همان نقطه ای که آن یکی دکتر ایستاد و گفت پدرتان دو هفته وقت دارد برای زنده گی، ایستاد و گفت:” سرطان کبد. شیمی درمانی …”!! درد یعنی. درد کشیدن یعنی. یعنی بابایی نحیف و کوچک ام درد بکشد و بجنگد با سرطان؟ همانی که بابای ام جنگید و نشد؟… من اما بیشتر ار همه نگران مادرک ام. که قرار است آن دردهایی را بکشد که من و برادرک کشیدیم. درد ِ درد کشیدن ِ بابا…