بدن های متلاشی شده…چشم های خالی که معلوم نیست به کجا نگاه می کنند…دست هایی که هرکدام یک طرف را نشان می دهند و پاهایی که هر کدام انگار دارند جایی می روند… این که ریتا و Eve نیستند و کی برود ؟…”باران”! نه من از مرگ نمی ترسم…نه انفرادی اش و نه جمعی اش! …من از مرگ غمگین ام. فقط. جان می دهم تا بعد از ظهر…

صحنه ی آشنای بدن بی جان و هزارتادستگاهی که دور و بر تخت بیمارستان بیپ بیپ می کنند… اولین بار عمه ی زیبای ام، مادر نازی…بعد عزیز خانومم…. بعد ف…. حالا هم بهنام.پرستار در گوش ام ویز ویز می کند که اگر دستگاه ها را قطع کنیم … می روم کنار تخت اش…بغض ندارم… گریه ام هم نمی آید… یاد این می افتم که نازی اکم این چند ماه چه طور مثل پروانه دور بهنام چرخید…به قول خودش” اندازه ی ده سال توی این چند ماه آشپزی کرد برای بهنام. سرم را می برم کنار ادامه مطلب

سومین روز رفتن بابا بود. آقای نویسنده صبح زود من و نازی را برد بهشت زهرا و بعد هم رفتیم خانه ی ما تا من لباس های ام را عوض کنم و چند دست هم لباس اضافه بردارم. من سرم توی کشوهای ام بود و نازی روی تخت دراز کشیده بود که بوی نیمرو با کره خانه را برداشت. صدای مان کرد و همان طور ایستاده ایستاده دو سه لقمه روانه ی معده های خالی مان کردیم و بعد ما را تا چهارراه نزدیک خانه ی مادرک رساند و خودش دنبال کارهای دیگر مراسم رفت. ادامه مطلب

امروز که چک لیست کارهای قبل از رفتن و مطالب برای بلغور کردن توی مصاحبه را می خواندم یک لحظه سرم را گرفتم بین دست های ام و همه ی هیکل ام شد “ژو نو پو پ”!…سر تا پای ام شد “نمی توانم”. پرینت های ام را برداشتم و پنج طبقه ی آفیس را با پله آویزان آویزان آمدم پایین و تا خانه نیم باکس را حرام فکر های صد تا یک غاز و حلال ریه های ام کردم! دل ام می خواست کسی کنارم می نشست و دست ام را از روی دنده بر ادامه مطلب

مسیج می دهد که :” امشب میای خواهرک؟”. لبخند ِ استیکری برای اش می زنم و پشت سرش هم “برای بار ششصد و چهل و پونصدم، بعله!”. بلافاصله می زند:”هورا. ولی کلا کم میای پیش مون خواهرک! گفته باشم ها”. دل ام می لرزد و بعد انگار می ریزد. پا روی دل ام می گذارم که نمی آیم…پا روی همه ی وجودم می گذارم که هر روز آن جا نیستم…خیال ام خیال رفتن است و باید عادت کنید از همین حالا…دارم مثلا تو و مادرک را آماده می کنم برای روزهایی که نخواهم بود…دل سنگ ادامه مطلب